ویژه نامه روز زن
- ۱۰ نظر
- ۱۳ تیر ۹۰ ، ۱۳:۵۸
لازم دیدم باز هم به سخنان رهبری در دیدار با مردم فارس رجوع کنم.
ایکاش فقط سخنان رهبری را عمل کنیم نه اینکه فقط گوش بدهیم و تکبیر بگوییم..
«شما ببینید در همین پنج شش روز گذشته سر یک قضیهاى که آنچنان هم از اهمیت بالائى برخوردار نبود - سر مسئلهى اطلاعات و امثال اینها - چه جنجالى در دنیا راه انداختند. تحلیلها را بردند به این سمت که بله، در داخل نظام جمهورى اسلامى شکاف ایجاد شده است، حاکمیت دوگانه شده است، رئیس جمهور حرف رهبرى را گوش نکرده است! دستگاههاى تبلیغاتىِ خودشان را از این حرفهاى سست و بىپایه پر کردند. ببینید چطور منتظر بهانهاند. ببینید چطور مثل گرگ در کمین نشستهاند که یک بهانهاى پیدا کنند، هر جور میتوانند، حمله کنند. میدانند که دولت مشغول تلاش و فعالیت و خدمت است. خب، واقعاً در کشور دارد خدمت انجام میگیرد. هر جا خدمت باشد، هم مردم طرفدار هستند، هم رهبرى طرفدار است. ما که راجع به شخص قضاوت نمیکنیم؛ ما کار را، خط را، جهتگیرى را ملاک و معیار قرار میدهیم. آنجائى که کار و خدمت و تلاش هست، حمایت ما هست، حمایت مردم هست. و بحمداللَّه امروز کار دارد انجام میگیرد. مسئولین دولتى هم حقاً و انصافاً دارند تلاش میکنند؛ هم اعضاى دولت، هم بخصوص خود رئیس جمهور. اینها شب و روز ندارند؛ من مىبینم، من از نزدیک شاهدم. اینها دائم مشغول کارند، مشغول خدمت و تلاشند. خب، اینها براى کشور خیلى باارزش است....
عرض من به عناصر داخلى، به مردم دلسوز، به برادران و خواهرانى که در داخل با مسائل تبلیغاتى سر و کار دارند، این است که سعى کنند به این آشفتگى کمک نکنند. این که تحلیل بگذارند، یکى از آن طرف، یکى از این طرف، این علیه آن، آن علیه این، براى هیچ و پوچ، چه لزومى دارد؟ نه، دستگاه بحمداللَّه دستگاه مقتدرى است، مسئولین مشغول کارشان هستند.»
سراب رنگی جامعه آمریکایی
تصورش را بکن، در یک شب ظلمانی و تاریک توی جاده در حال حرکت از کنار مزرعهای هستی و صدای دلنواز حرکت برگهای درختان را با باد میشنوی. از دور آتشی میبینی که رقص شعلههایش در آسمان، شکوه زیبایی را آفریده؛ آنچنان که چشمها را مبهوت خودش میکند و حتی شاید دوست داشته باشی که ساعتها بایستی و خیره خیره آن را بنگری اما یادت نرود که این رقص شعلههای آتش تنها از دور زیباست، نزدیکش شوی اگر؛ ممکن است شعلههایش تو را ببلعد و نابودت کند ..
به ادامه مطلب مراجعه نمائید..
.........................................................................................................................................
معنی کلمه زن در ایران و غرب:
دانلودکنید
روز مادر در بحرین
این روزها بازارهای بحرین هم شلوغ است...
خیابانها مملو از جمعیت است...
از بازار و کوچه ها صدای تیر اندازی و بوی خون میآید...
مادران بحرینی منتظر هدیه ای از طرف خداوند هستند...
مادران بحرینی منتظرند تا خبر شهادت همسر و یا فرزندانشان یکی پس از دیگری به گوششان برسد...
مادران بحرینی در اظطرابند تا نظامیان سعودی به دستور دولت های استکباری با لگد درب خانه هایشان را بشکنند و شوهر و پسرانشان را به حبس ببرند و او و دخترانش را به اسارت...
به ادامه مطلب مراجعه نمائید
حدس بزنید این جملات از چه شخصیتی هست؟
الف)دکتر شریعتی
ب)فرانسیس بیکن
ج)آیت الله خامنه ای
به ادامه مطلب مراجعه نمائید...
دستمو محکم بگیر...
کودک دلش گرفته است. مادر برای شادی دل او لباس کودکش را تنش میکند و او را به بیرون میبرد.
مادر قبل از حرکت به فرزندش میگوید: اگر رفتیم بیرون باید قول بدی دستم رو رها نکنی. پسرش هم قول میدهد.
در بازار شهر، چشم کودک به اسباب بازی ها میخورد. حرف مادر را فراموش میکند و دست مادر را رها میکند و به سمت اسباب بازیهای رنگارنگ میرود.
کودک بعد از دیدن اسباب بازیها وقتی متوجه شد که به مادر نیاز دارد، اطرافش را نگاه کرد اما مادر را ندید. او گم شده بود. ناراحت شد . ناله زد، گریه کرد و در آخر وقتی دید زاری فایدهای ندارد، گوشه بازار نشست و اشک میریخت.
به ادامه مطلب مراجعه نمائید
وقتی جوانان تهرانی بی بی سی را سر کار می گذارند؛
تماس یک شاهد عینی از تهران و شعار علیه انگلیس در بی بی سی + فیلم
به این آدرس مراجعه کنید:
چه کرده ایم؟!
این روزها مطالبه مردم از دستگاه قضایی برای محاکمه سران فتنه به گوش میرسد. خیلیها از دستگاه قضایی گله دارند که چرا سران فتنه را تا کنون دستگیر و محاکمه نکرده است.
ای کاش یادمان بیاید که رهبر معظم انقلاب چندید مرتبه در سخنان خود تأکید کردند که فتنه هنوز تمام نشده، اما خیلی از ما این سخن رهبری را درک نکردیم و فقط تکبیر گفتیم.
خیلیهایمان گمان میکردیم که فتنه تمام شده است و فتنه جدید، دست چپ و راست رئیس جمهور است. دشمن هم به این مسئله دامن زد و سعی داشت با اختلاف بین نیروهای خودی فتنه اصلی فراموش شود.
باز هم رهبر انقلاب فرمودند که مسائل را، اصلی و فرعی کنید و با وحدت فضای ناامیدی و تخریب دولت را گسترش ندهید.
باز هم ما نفهمیدیم تا 25 بهمن سال89. دیدیم که مسئله مهم ریشه کن شدن سران فتنه است.
باز برخی اشتباه کردیم و گمان کردم اگر فتنه گران منحوسی مانند هاشمی موسوی کروبی و خاتمی ماکمه و حتی اعدام شوند دیگر کار تمام است.
ریشه کن شدن فتنه با حذف افراد نیست بلکه با حذف تفکر فتنه افکنی است. ما باید با بصیرت افزایی خود و جامعه (تأکید میکنم «جامعه») بتوانیم از بروز فتنه در آینده و به وجود آمدن موسوی و کروبیها جلوگیری کنیم.
فتنه شخص نیست فتنه حاصل بی بصیرتی خواص است.
دومین مشکل این است که وقتی اسم خواص که میآید همه ما ذهنمان به سوی مسئولین مملکت میرود. این هم حیلهای است که از سوی دشمن در ذهن ما نشأت گرفته است.
خواص، شما هستی که همکنون این مقاله را میخوانی این را باید باور کنید. نباید با بهانههای مختلف از تکلیف خود سر باز زنیم.
رهبر حکیم انقلاب باز فرمودند که مسائلی را که متوجه میشوید را با بیانی روشن و واضح به دیگران انتقال دهید. براستی برای چند نفر روشنگری کردهایم!!
اگر هر کدام از ما فقط برای یک نفر، مسائل سیاسی را روشن میکردیم، اکنون هیچ کسی پیدا نمیشد که در مسائل سیاسی دچار شبهه و تردید شود و فتنه خیلی زودتر مهار میشد.
این را بدانیم زمانی سران فتنه محاکمه می شوند که تمام افراد جامعه به بلوغ سیاسی برسند و این امر مستلزم روشنگری توسط افراد دلسوز است.
درست است که شرکت در راهپیمایی و تجمعات زمینه محاکمه سرا فتنه را محیا میکند اما این راهپیماییها زمانی به نتیجه میرسد که افراد با روشنگری بین افراد جامعه زمینه محاکمه و ریشه کن شدن سران فتنه را فراهم کنند.پس باید کاری کرد...
حسن عبدالصمد
خبرگزاری فارس:سعید قاسمی گفت: از صدا و سیما انتظار داشتیم تا صحنهای را که مردم با چوب در راهپیمایی 22 بهمن 89 به دنبال آقای هاشمی رفسنجانی میدویدند را نشان دهد، آقای هاشمی 5 دقیقه بیشتر نتوانست به راهپیمایی بپردازد، البته مردم روستاهای دور افتاده هم این را میدانند که برخی مصالح متأسفانه با مصالح مجمع تشخیص مصلحت گره خورده است.
چه کسی تو را بیشتر دوست دارد؟
اپیزود اول:
«این بسیجیها انسانیت ندارن! نه عقل دارن نه احساس! همشون وحشی هستن و...» این حرفها، سخنان جوانی بود که بر روی صندلی قطار مترو نشسته بود و بلند بلند با دوستش به این سخنان میپرداخت. من هم روی صندلی مترو نشسته بودم، کمی آن طرفتر هم مرد میانسالی ایستاده بود.
قطار به ایستگاه امام خمینی(ره) رسید، عده ای از قطار پیاده شدند، به طرفهالعینی صندلیهای قطار پرشد از جمعیت و مرد میانسال همچنان ایستاده بود و به سخنان این دو جوان گوش میداد.
جوانی که چفیهای برگردن داشت وارد مترو شد و مانند بقیه افراد بر روی صندلیهای قطار نشست، تا چشمش به مرد میانسال افتاد از جایش بلند شد و به پیرمرد گفت: پدر جان بفرما اینجا بشین. مرد میانسال هم با گفتن «خدا خیرت بده جوون» بر روی صندلی قطار نشست.
پیرمرد و آن افرادی که صحبت های آن دو دوست را درباره بسیجی ها شنیده بودند، با نگاه به یکدیگر، به تناقض صحبتهای آن دو دوست و رفتار آن بسیجی فکر میکردند.
جوان بسیجی که نمیدانست قضیه از چه قرار است در حالی که ایستاده بود کتاب کوچکی را از کیف خود بیرون آورد و شروع به مطالعه کرد.
پیرمردی از دیدن این حرکت جوان بسیجی متوجه شد در این فرصتی که درمترو هست هم می شود به مطالعه پرداخت. او هم کتابش را از کیفش در میآورد و شروع میکند به مطالعه کردن.
آنجا فهمیدم که که آن جوان، بدون گفتن حتی یک کلمه، توانست به صورت مفید امر به معروف کند.
اپیزود دوم:
محمد آن طرف خیابان منتظرم است.بی توجه به چراغ قرمز عابر پیاده به سرعت به آن طرف خیابان میروم. بعد از احوالپرسی با محمد به سمت مترو میرویم. از نگاه او احساس میکنم محمد حرفی را میخواهد به من بگوید. از پلههای مترو به پایین میآییم. میبینم که درهای قطار در حال بسته شدن است. دست محمد را می گیرم و به سمت قطار میکشم تا سریع به داخل قطار بریم.
تا خواستم پایم را بین در قطار بگذارم و مانع بسته شدن در آن شوم، ناگهان محمد من را به عقب کشید و نگذاشت مانع بسته شدن در قطار شوم. با ناراحتی به او گفتم: برای چی این کار رو کردی؟ محمد گفت «اگر پایت را بین در میگذاشتی، قطار چند ثانیه ای در حرکت خود تأخیر میکرد، از طرفی نزدیک به هزار نفر در این قطار بودند، این چند ثانیه را ضرب در آن افراد کن ببین چند ثانیه می شود! آیا میتوانی جواب این ثانیه هایی که با کار تو به هدر رفت را بدهی؟»
من هم که از دقت محمد تعجب کرده بودم گفتم: راست میگی !!
آنجا بود که به رد شدنم از خیابان فکر کردم. وقتی که به چراغ قرمز عابر پیاده توجه نکردم و از خیابان رد شدم، باعث شدم تا چند اتومبیل ترمز کنند در حالی که آن زمان حق عبور آنان بود!
از آن روز به بعد با امر به معروف و نهی از منکر محمد، دیگر حواسم را به حقوق اجتماعی بیشتر کردم تا حق مردم برگردنم نباشد.
اپیزود سوم:
با الناز در حال رفتن به دانشگاه بودیم مثل همیشه سوار اتوبوس شدیم اتوبوس مملو از جمعیت بود کمی آنطرفتر خانمی دائماً از بدبختیها و مشکلات اجتماع میگفت. او با حرفهایش افراد آن اتوبوس را نسبت به وضع کنونی کشور بد بین کرده بود. الناز کم کم خودش را به آن زن نزدیک کرد وقتی به او نزدیک شد گفت : ببخشید خانم! از اخبار امروز خبر دارید؟ زن گفت : نه، کدوم خبر؟
الناز گفت: دانشمندان ایرانی با حمایت نظام، به عنوان اولین کشور دنیا توانستند به پیشرفت هایی که تا آن زمان دست نیافتنی بود در ایمپلنتهای دندان پزشکی دست پیدا کنند!
خانم میانسالی وارد بحث شد و گفت: قبل از انقلاب خواهر من را برای پیوند کلیه به خارج از کشور بردند اما الان ایران به عنوان اولین کشور در پیوند کلیه پیشتازه. حتی بیمارهایی که در کشورهای خارجی هستند برای معالجه به ایران سفر میکنند.
دختر دانشجویی که از سخنانش مشخص بود در رشته پزشکی درس میخواند گفت: در کل دنیا دکتر سمیعی به عنوان بهترین جراح مغز و اعصاب در جهان شناخته شده هست. حتی در چشم پزشکی نیز ایران را به عنوان بهترین کشورها در جهان میشناسن.
بر خلاف همیشه جو داخل اتوبوس بسیار علمی شده بود.
زنی که از لهجه او مشخص بود که اهل شهرستان است گفت خدا پدر این دولت را بیامرزد. از زمانی که احمدی نژاد به روستای ما آمد، خط لوله آب شیرین، گاز رسانی، تلفن و برق رو به روستای ما آورد. از طرفی با ساختن بیمارستان و ورزشگاه و مدرسه خیلی از مشکلات ما حل شد.
زن میانسالی در جواب این زن شهرستانی گفت: چرا همش به شهرستانها توجه میشه.پس ما که تو تهرانیم چی؟خانم شهرستانی هم در جواب گفت: اتفاقاً معنای عدالت همینه که ما هم در شهرستان بتوانیم مثل شما ها از یارانه و امکانات اولیه بهرهمند بشیم.
دختر جوانی که گویا تازهعروس بود گفت: وقتی ازدواج کردم با پس انداز و وامهای دولتی یک خانهای اجاره کردیم. الان هم که دارند از طرف مسکن مهر خانهای را به ما واگذار میکنند. وقتی هم پسرم به دنیا اومد، دولت با راه اندازی طرح «آتیه» یک ملیون تومان برای فرزندم پسانداز کرد و ماهیانه مبلغی رو به اون اضافه میکنه تا زمانیکه پسرم جوان شد یک سرمایه ای از خودش داشته باشه.
در اتوبوس از پیشرفت های ایران در انرژی هستهای، سلول هایبنیادی، پیشرفت در عمران و سد سازی، خود کفایی در تجهیزات نظامی و دارو سازی و... شنیدم. برای اولین بار بود که در یک سفر اتوبوس اطلاعات زیادی بدست آوردم.
عده ای از گرونی نخود و لوبیا سخن میگفتند و این ها را شاخص پیشرفت و پسرفت اعلام میکردند و عدهای به پیشرفتهای کلان جهانی ایران در زمینههای مختلف اشاره می کردند.
صدای آقای راننده آمد که ایستگاه پایانی است لطفا پیاده بشوید.از بس بحث داغ و جذابی در اتوبوس شکل گرفته بود، تازه یادم آمد که در ایستگاه دانشگاه فراموش کرده بودم تا پیاده شوم.ولی بجایش خیلی اطلاعات خوبی بدست آوردم.
برای خواندن ادامه مطالب گزینه (ادامه مطلب) را تائید کنید
حسن عبدالصمد
....................................................................................................................................
از تمامی خوانندگان خواهشمندم تا خاطرات و راهکارهای امر به معروف و نهی از منکر عملی خود را برای ما بیان کنند.
تصاویری برای بیداری مدعیان جنبش سبز
خون این افراد کمتر از ندا آقا سلطان است؟!!!
آمریکا، چرا سکوت کرده ای؟
سران فتنه، چرا بیانیه نمیدهید؟
چرا در غرب فقط نام ندا آقا سلطان را بر روی اتوبان، هتل، فروشگاه، و کتابخانههایشان نصب میکنند؟
مگر این افراد انسان نیستند؟
چرا هنوز که هنوز است برخی ها بازیچه رسانه های غربی هستند؟
نمیدانم چرا هنوز که هنوز است برخی افراد از آمریکا و اسرائیل حمایت میکنند و گوش به فرمان رسانههای غربی هستند!
همه با هم، با اقتدار و ایمان دست به دعا بالا ببریم و برای پیروزی شیعیان و ظهور منجی دعا کنیم.
به امید آنکه تمام دشمنانه شیعیان و ولایت،اگر قابل هدایت نیستند هر چه زودتر به سزای اعمالشان برسند.
اگر گوشمان تیز باشد و مشاممان قوی، صدای قدمهای آقا و نسیم ظهور را حس میکنیم...
باید خود را آماده کنیم...
باید کاری کرد...
برای ادامه عکسها به ادامه مطلب مراجعه نمائید
دیدن ادامه این عکسها به افراد رقیق القلب توصیه نمیشود
خبرگزاری فارس: انگار مطلب مهمی در کاغذ نوشته شده بود چرا که یکدفعه حال آقامعلم یکجوری شد؛ قطرات اشکی را که دور چشمانش حلقه بسته بود، پاک کرد و بدون اینکه حرفی بزند، از کلاس خارج شد...
داشتم می رفتم عروسی...
امروز عروسی پسر برادرم است و من محیای حضور در عروسی. لباسهایی را که از قبل خریده بودم می پوشم و قصد رفتن به آن طرف خیابان می کنم... ماشینی با سرعت به سمتم می آید.صدای مهیبی میشنوم….
نمی دانم چرا این بار سر از مترو در آوردم! با خودم می گویم خب با مترو بروم عروسی چه اشکالی دارد؟! روی صندلی های ایستگاه نشسته ام تا قطار بیاید ولی کمتر افرادی روی صندلی های ایستگاه می نشینند ! برایم سؤال بود که چرا این افراد روی صندلی های ایستگاه که خالی هستند نمی نشینند ولی وقتی درب قطار باز می شود به سرعت و با ولعی خاص روی صندلی ها می نشینند؟! مگر این صندلی ها چه خاصیتی دارند که اینقدر مردم حرص می زنند؟! راستش خودم هم جزء همین افراد بودم ! با باز شدن درب قطار به طرفین روی صندلی نشستم و طوری به ایستاده ها القا کردم که من پیروز شدم و شما بچه شهرستانیها براتون زوده سر بچه تهروینها رو کلاه بزارید! این احساس غرور دوامی نداشت! پیرمردی جلوی من ایستاد بود. خسته بود و می خواستم جایم را به او بدهم ولی با خودم گفتم من خسته ترم و در ضمن این قدیمیها روغن حیوانی خوردن ولی ما جوانها شیر خشک! پس حتما اون طاقتش از من بیشتره! بزار وایسه! سربازی که کنارم نشسته بود بلند شد و جایش را به پیرمرد داد تا بلکه من که روبروی پیرمرد بودم خجالت بکشم ولی من سرافراز و سربلند سرم را بالا نگه داشتم و خجالت نکشیدم!
از فال فروش ها به شدت بدم می آمد ولی نمی دانم چرا از دختر بچه ای که فال می فروخت فالی خریدم، حوصله ندارم فال را باز کنم می گذارم برای بعد..
دوست داشتم بیشتر در مترو باشم چون نشستن پشت ماشین پنجاه میلیونیم خسته ام کرده بود. در این افکارم بودم که بلندگوی قطار گفت: مسافرین محترم ایستگاه پایانی می باشد. لطفاً قطار را ترک نمایید! مثل اینکه در ایستگاه حرم مطهر (بهشت زهرا) همه باید از قطار پیاده می شدند و اگر کسی از این قطار زندگی پیاده نشود به اجبار پیاده اش می کنند. وقتی از مترو بیرون آمدم صدای گل فروش ها را می شنیدم که از مردم می خواستند برای شادی امواتشان گلی بخرند تا امواتشان خوشحال شوند و عذابشان کمتر باشد!
کمی جلوتر رفتم. صدای لا اله الا الله را شنیدم. جنازه ای را تشیع می کردند. چهار نفر زیر جنازه را گرفته بودند. دلم برای آن مرده سوخت و من هم رفتم زیر جنازه را گرفتم. جنازه را به غسالخانه بردند و من ناخودآگاه به آنجا رفتم. مرده را که شخص جوانی بود روی سنگ غسالخانه انداختند و شروع کردند به شستنش.
بدن حس نداشت و محکم به این طرف و آن طرف پرت می شد. صدای شکستن استخوانهایش آزارم می داد. از صورتش خون می آمد. شستنش تمام شد. فردی آمد و همه افرادی را که داخل غسالخانه بودند بیرون کرد ولی به من چیزی نگفت. ترسیدم !به سرعت سمت در دویدم تا در را قفل نکند ولی صدایم را نمی شنید. مثل این که گوشهایش خیلی سنگین بود ولی کور نبود! از جنازه می ترسیدم. از شیشه غسالخانه آن مرده را دیدم. شک کردم. ولی دیگر کاری ازدستم بر نمی آمد چون آن جنازه خودم بودم. با خودم گفتم ای کاش زندگی بدون گناهی داشتم ولی حیف که دیگرحسرت خوردن فایده ای ندارد. ای کاش قبل از مرگم یکبار به غسالخانه می آمدم. یک درصد هم احتمال نمی دادم در جوانی بمیرم! چه آرزوهای بیهوده ای داشتم که اصلاً به دردم نخورد! ای کاش می دانستم که روزانه صدها جوان بدون هیچ بیماری قبلی به طور اتفاقی از دنیا می روند و خوش به حال جوانان با ایمان.... شاید شمایی که داری این داستان را می خوانی نفر بعدی باشی...!
از دنیا هیچ چیز ندارم. فقط آن فالی که روحم از فال فروش گرفت، بگذار بازش کنم ببینم چه نوشته:
عمر بگذشت به بی حاصلی وبوالهوسی ای پسر جام میم ده که به پیری برسی
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن حیف باشد چوتو مرغی که اسیر قفسی
والان چند روزی است که کسی بر سر قبرم نمی آید و قبرم هر شب 5 فریاد می زند.1
من خانه تنهایی هستم با خودتان مونس بیاورید. یعنی نماز شب.
من خانه تاریکی هستم با خودتان چراغ بیاورید. یعنیتلاوت قرآن.
من خانه خاکی هستم با خودتان فرش بیاورید. یعنی عمل صالح.
من خانه گزندگان هستم با خودتان پادزهر بیاورید. یعنی صدقه.
من خانه فقرم هستم با خودتان گنج بیاورید. یعنی کلمه لا اله الا الله- محمدً رسول الله- علیً ولی الله
حسن عبدالصمد-فقه وحقوق
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- کتاب نشان از بی نشان ها، مرحوم نخودکی
چقدر نامردیم!!!
شاهین به آرزویش رسید. بالاخره بعد از سالها انتظار توانست در سن 25 سالگی آماده سفر به ژاپن شود. رفتن به ژاپن آرزوی شاهین بود. در فرودگاه امام خمینی از تمام افراد خانواده و آشنایان خداحافظی کرد و سوار بر هواپیما شد.
زمانی که شاهین برروی صندلی هواپیما نشسته بود مدام به این فکر می کرد که من موفق ترین فرد بین اقوام و دوستانم هستم. آنها اگر کمی عرضه داشتند همراه من به این سفر می آمدند.شاهین در هواپیما به این فکر می کرد که تا ساعتی دیگر هنگام رسیدن به کشور ژاپن معنای خوشبختی را حس خواهد کرد.
در همین افکار بود که هواپیما تکان شدیدی خورد. تمام مسافران طبق معمول سفرهای هوایی که داشتند، احساس کردند که هواپیما با چاله ای در ابرها برخورد کرده است و مشکلی آنها را تهدید نمی کند.
بعد از چند ثانیه، هواپیما تکان شدیدی خورد. مسافران ترسیده بودند. مهماندار هواپیما آمد و گفت: مسافران محترم کمربندهای خود را محکم ببندید. هیچ اتفاقی نیفتاده است. مهماندار در حال صحبت بود که ناگهان صدای مهیبی از موتور هواپیما شنیده شد. اکثر مسافران جیغ کشیدند. خلبان هواپیما از پشت میکروفن گفت: یکی از موتورهای هواپیما دچار مشکل شده است از مسافرین خواهشمندیم تا خونسردی خود را حفظ کنند. تنها کاری که از شما مسافران برمی آید دعاست.
با جملات خلبان و تکانهای شدید هواپیما مسافران متوجه شدند که هواپیما در حال سقوط است.عده ای از زنان بیهوش شده بودند. بچه ها جیغ می کشیدند. عده ای خشکشان زده بود، عده ای زیر لب با ترس دعا می کردند و عده ای خانم از خانمها که در هواپیما روسری خود را درآورده بودند روسری را سرشان کردند و فقط می گفتند خدایا نجاتمون بده...
شاهین که در مخیله اش هم چنین صحنه هایی نمی گنجید دستش را بالا برده بود و با گریه می گفت: (خدایا منو ببخش، اگه منو نجات بدی قول می دم آدم خوبی بشمو به تمام حرفات گوش بدم فقط یک فرصت بده.آخه که من جز تو کسی را ندارم...)
هواپیما نزدیک به فرودگاهی در کشور ژاپن باید فرود اضطراری می کرد. با نزدیک شدن هواپیما به فرودگاه ضربان قلب مسافران هم بیشتر می شد.اکثر مسافران چشمان خود را بسته بودند. تکان های شدید هواپیما هنگام فرود باعث شده بود که تمام مسافران یک صدا بگویند (خدا....)
به طرز معجزه آسایی هواپیما با کمترین آسیب به زمین نشست. مسافران چشمان خود را باز کردند . باورشان نمی شد که زنده مانده اند مدام خدا را شکر می کردند و به سرعت از هواپیما خارج شدند. شاهین تا از هواپیما خارج شد تلفنی پیدا کرد و ماجرا را به خانواده اش در تهران گفت.
شاهین همان روز در هتلی که شنیده بود با زلزله 10 ریشتری هم خراب نمی شود رفت او بعد از یک هفته قول هایی را که به خدا داده بود را فراموش کرد. و بعد از یک هفته به دانس (مجلس گناه) رفت.
یک هفته بعد:
ساعت 45/ 8 دقیقه شاهین بر روی تختش دراز کشیده بود و در حال صحبت کردن با تلفن بود که احساس کرد زمین در حال تکان خوردن است. تکان بسیار شدید شد. وسائل اتاق به این طرف و آن طرف پرتاب می شدند. شاهین که تا حالا با چنین صحنه ای روبرو نشده بود خیلی ترسید، اما بعد از پایان زلزله هنگامی که دید ساختمان هتل خراب نشد بسیار خوشحال شد و گفت:خوب شد آمدم ژاپن اگر ایران بودم الن زیر آوار بودم. تلویزیون را روشن کرد و شنید که در اخبار می گوید: زلزله ای 8 ریشتری ژاپن را لرزاند که بر اثر ساختماتن های ایمنی تنها 3۲ نفر جان باخته اند.
2 ساعت بعد از سونامی بر اثر زلزله با ارتفاع 14 متر و با سرعت 800 کیلومتر در ساعت، تمام ساختمان های استاندارد آن منطقه را هم نابود کرد. در آن سونامی ۲۵هزار نفر جان باختند و فضای آلوده هسته ای آنجا را مسموم کرد.
یک ماه بعد، ایران:
شاهین در پای اینرنت در حال دیدن عکس های زلزله زاپن است.او به این فکر میکند که چطور شد که به طرز معجزه آسایی از آن حادثه نجات پیدا کرد در حالی که تمام اهالی آن هتل جان باختند.
شاهین بعد از مدت ها قرآن را باز میکند این آیه می آید:
رَّبُّکُمُ الَّذِی یُزْجِی لَکُمُ الْفُلْکَ فِی الْبَحْرِ لِتَبْتَغُواْ مِن فَضْلِهِ إِنَّهُ کَانَ بِکُمْ رَحِیماً(66)وَإِذَا مَسَّکُمُ الْضُّرُّ فِی الْبَحْرِ ضَلَّ مَن تَدْعُونَ إِلاَّ إِیَّاهُ فَلَمَّا نَجَّاکُمْ إِلَى الْبَرِّ أَعْرَضْتُمْ وَکَانَ الإِنْسَانُ کَفُوراً (67) أَفَأَمِنتُمْ أَن یَخْسِفَ بِکُمْ جَانِبَ الْبَرِّ أَوْ یُرْسِلَ عَلَیْکُمْ حَاصِباً ثُمَّ لاَ تَجِدُواْ لَکُمْ وَکِیلاً (68) أَمْ أَمِنتُمْ أَن یُعِیدَکُمْ فِیهِ تَارَةً أُخْرَى فَیُرْسِلَ عَلَیْکُمْ قَاصِفا مِّنَ الرِّیحِ فَیُغْرِقَکُم بِمَا کَفَرْتُمْ ثُمَّ لاَ تَجِدُواْ لَکُمْ عَلَیْنَا بِهِ تَبِیعاً (69) سوره اسراء
پروردگارتان کسى است که کشتى را در دریا براى شما به حرکت درمىآورد، تا از نعمت او بهرهمند شوید; او نسبت به شما مهربان است. (66)
و هنگامی که در دریا ناراحتی به شما برسد همه کس را جز او فراموش خواهید کرد، اما هنگامی که شما را به خشکی نجات دهد روی میگردانید، و انسان کفران کننده است!
آیا از این ایمن هستید که در خشکى (با یک زلزله شدید) شما را در زمین فرو ببرد، یا طوفانى از سنگریزه بر شما بفرستد (و در آن مدفونتان کند)، سپس حافظ (و یاورى) براى خود نیابید؟! (68)
یا اینکه ایمن هستید که بار دیگر شما را به دریا بازگرداند، و تندباد کوبندهاى بر شما بفرستد، و شما را بخاطر کفرتان غرق کند، سپس دادخواه و خونخواهى در برابر ما پیدا نکنید؟! (69)
شاهین کاغذی را چند صفحه بعد از این آیات دید که روی آن نوشته شده بود:
هر که مرا طلب کند خواهد یافت وهر که مرا یافت عاشقم می گردد و هر
کس عاشقم شد عاشقش می شوم و هر که من عاشقش شوم عاقبت او
را شهید می کنم وهر که را شهیدش کنم خودم خونبهای او می شوم.
(حدیث قدسی)
(حسن عبدالصمد)
خبرگزاری فارس: نویسنده کتاب "نُه و ده "، گفت: مخاطب اَین عمار رهبری مربوط به خواص بیبصیرتی است که نمکدان نظام را شکستند و باید رفتار خود را جبران کنند که این جبران همسفر شدن با ولایت نیست بلکه همخطر شدن با ولایت است جبرانش با عکس انداختن با رهبری نیست بلکه برعکس رهبری عمل نکردن است.
حسین قدیانی در گفتوگو با خبرنگار باشگاه خبری فارس "توانا "، اظهار داشت: در جنگ نرم مرزی برای دشمن متصور نیست و مهمترین اتفاقی که در جنگ نرم رخ میدهد این است که ما باید با دشمنی بجنگیم که دیده نمیشود و مرزی ندارد و برای گسترش افق دیدمان هیچ سلاحی جز بصیرت نمیتواند چهره آمیخته شده دوست و دشمن را شناسایی کند.
وی ادامه داد: این برهه از زمان تشابه بسیار زیادی دارد با دوران پنج ساله حکومت حضرت علی "علیهالسلام " و آن بصیرتی که حضرت امیر "علیهالسلام " در آن مقطع از تاریخ فرمودند از همان جنس بصیرتی است که رهبری میگویند بنابراین لازم است اشراف کاملی به آن مقطع تاریخی داشته باشیم تا مرز حق و باطل را تشخیص دهیم.
وی سفر رهبر معظم انقلاب به قم را پیوند حوزه و مرجعیت با حکومت دانست و افزود: سالها بود دشمنان تلاش بسیار زیادی را برای جدایی دین از سیاست انجام داده بودند ولی با این سفر نشان داده شد که پیوند حکومت با مرجعیت پیوندی ناگسستنی است.
این روزنامهنگار ادامه داد: احساس میکنم مخاطب اَین عمار رهبری مربوط به خواص بیبصیرتی است که نمکدان نظام را شکستند و باید رفتار خود را جبران کنند که این جبران همسفر شدن با ولایت نیست بلکه همخطر شدن با ولایت است جبرانش با عکس انداختن با رهبری نیست بلکه برعکس رهبری عمل نکردن است.
نویسنده وبلاگ قطعه 26، گفت: خوشبختانه بعد از حوادث پس از انتخابات در فضای سایبری حضور دوستانی که تفکر بسیجی دارند و شاید هم بسیجی نباشند روز به روز در حال افزایش است و بسیجی در این برهه از زمان لازم است که قلم بدست گیرد و از قلم خود در فضای سایبری که بخش مهمی از زمین بازی در جنگ نرم است استفاده کند.
وی ادامه داد: مهم نیست که دست بسیجی قلم باشد یا سلاح نظامی، مهم این است که بصیرت داشته باشد و اگر اینچنین باشد با توجه به موقعیت و نیاز هر زمان اگر لازم بود قلم و اگر لازم بود سلاح به دست خود میگیرد؛ مهمترین سلاحی که باید یک بسیجی باید به آن مسلح باشد سلاح بصیرت است.
این فرزند شهید افزود: بسیجی که فرزند بسیجی باشد و امروز در خط ولایت حرکت کند نهتنها از من که فرزند شهید هستم بلکه از پدرم که خود شهید است اجرش بالاتر است.
وی ادامه داد: بسیجی به فرموده رهبر معظم انقلاب باید از افراط و تفریط بپرهیزد و در عین حال عمل به هنگام داشته باشد. بسیجی یعنی ورژن امروزی حاجاحمد متوسلیان، یعنی به همان اندازه که بصیرت داشته باشیم باید از غیرت دینی هم برخوردار باشیم.
قدیانی گفت: وقتی رهبری میگوید: اَین عمار حتما یک کمکاری از سوی ما اتفاق افتاده است من احساس میکنم که خداوند نهتنها در پرونده اعمال خواص بیبصیرت بلکه در پرونده من و شما به عنوان یک بسیجی یک نمره منفی میگذارد. به نظرم ما خیلی زودتر باید حماسه 9 دی را میآفریدیم به امید خدا در فتنههای پیچیده بعدی حماسهآفرینی دینیهایمان اجازه ندهد که عدهای حادثهآفرینی کنند.
* گاهی لازم است فرزند انقلاب باشیم نه صرفا کارمند نظام
قدیانی با اشاره به دخالت نکردن دولت و حکومت به هنرآفرینی پرجوش جوانان افزود: هیچکس به من نگفت که وبلاگ راه بیندازم، هیچکس به آن طرح نگفت که فلان طرح را بکش این اتفاق از همان جنس اتفاقاتی است که در اوایل انقلاب به وجود آمده.
وی ادامه داد: بعد از جریان فتنه انرژی مثبتی به انگیزههای جوانان وارد شد؛ گاهی اوقات صرف کارمند بودن برای نظام، ضررش و خطرش بیش از آمریکا واسرائیل میشود گاهی لازم است فرزند انقلاب باشیم نه صرفا کارمند نظام.
وی افزود: عدهای تعریفی غلط از ولایتپذیری دارند و مثلا میگویند من با آقا عکس انداختهام، بسیج باید هوشیار باشد، بسیاری از شهدا که در جبههها به شهادت رسیدهاند یک عکس هم با امام نداشتهاند.
قدیانی با اشاره به شبهاتی که دشمنان پیرامون ولایت فقیه مطرح میکنند، گفت: در روزگاری که ابر غیبت اجازه نمیدهد که خورشید را ببینیم باید ولایت ماه را بپذیریم، عدهای نمیتوانند با این شبههپراکنیها بین ما و خورشید فاصله بیاندازند.
نظر رهبر انقلاب درخصوص مکتب ایرانی، ولایت پذیری دولت، قانون حجاب و عفاف و ...
|
حجتالاسلام والمسلمین علیرضا اسلامیان در گفتوگویی تفصیلی با خبرنگار سیاسی خبرگزاری فارس اظهار داشت: سفر رهبر معظم انقلاب به قم از الطاف الهی بود که توطئه دشمنان در القای فاصله بین نظام و مرجعیت و روحانیت را نقش بر آب کرد و انصافا حضور بزرگان حوزه و مردم در صحنه استقبال از ولی امر مسلمین سیلی به صورت دشمنان و مشت محکمی بر دهان بدخواهان و یاوهگویان بود. |
شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست
با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد
در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد
ذهنش ز روضه ها ی مجسم عبور کرد
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده است
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورش است که در جان واژه ها ست
شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست
بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد ، واژه ی لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند
دارد غروب فرشچیان گریه می کند
با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا بی ریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیه ها را ، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
"خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود"
اوکهکشان روشن هفده ستاره بود
خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن ...
پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن ...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن ...
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن ...
در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچکس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...
شعری از :سید حمید رضا برقه ای
حالا وقت دستگیری موسوی و کروبی است
به گزارش مشرق، ماجرای روز دوشنبه 25 بهمن تهران نشان داد که دغدغه برخی تصمیمسازان در مورد تبعات بازداشت موسوی و کروبی و احتمال احیای مجدد بدنه اجتماعی جریان فتنه موضوعیت ندارد و با توجه به بازی علنی این دو نفر در پازل امریکا و رژیم صهیونیستی بهویژه در جریان سقوط حسنی مبارک، اکنون بهترین زمان برای دستگیری و محاکمه این افراد است.
( یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ خُذُواْ حِذْرَکُمْ فَانفِرُواْ ثُبَاتٍ أَوِ انفِرُواْ جَمِیعًا )
اى کسانى که ایمان آوردهاید [در برابر دشمن] آماده باشید [اسلحه خود را برگیرید] و گروه گروه [به جهاد] بیرون روید یا به طور جمعى روانه شوید "سوره النساء
آیه۷۱"
ما به حکم قرآن و امر ولایت در روز تجلی وعده الهی ۲۲بهمن می آییم
زمخشرى در کتاب ربیع الابرار از انس بن مالک روایت کرده که گوید: من در خدمت حسن بن على علیهماالسلام بودم که کنیزکى بیامد و شاخه گلى را به آن حضرت هدیه کرد.
حسن بن علىعلیهماالسلام فرمود:« انت حرة لوجه الله»؛ تو در راه خدا آزادى!
من که آن ماجرا را دیدم به آن حضرت عرض کردم: کنیزکى شاخه گل بىارزشى به شما هدیه کرد و تو او را آزاد کردى؟
در پاسخ فرمود:«هکذا ادبنا الله تعالى-اذا حییتم بتحیة فحیوا باحسن منها- و کان احسن منها اعتاقها.»(4)؛اینگونه خداى تعالى ما را ادب کرده که فرمود:- وقتى تحیهاى به شما دادند، تحیتى بهتر دهید- و بهتر از آن آزادى اوست.
ادامه مطلب را حتماً بخوانید..
به من میگن بچه مثبت!
· به مـن می گـن بی فرهنـگ؛ چون که گیـتار روی کولم نمی گذارم و موهایم را چهار ساعت جلوی آینه سشوار نمی کشم!
· به من می گن بی کلاس؛ چون که زور می زنم و ماشین یه بنده خدا را از جوی در می آورم و لیز می خورم و لباسم کثیف می شود!
· به من می گن بچه مثبت؛ چون وقتی صدای اذان را می شونم به مسجد می روم و وقتی اسم پیامبر می آید صلوات می فرستم.
· به من می گن بی تمدن ؛ چون صدای ضبط ماشینم زیاد نیست؛ چون که ریتمش تند نیست؛ چون که اصلاً ماشین ندارم!!!
· به من می گن بی لیاقت؛ چون شعورم اجازه نمی دهد روی در و دیوار دانشگاه شعار بنویسم.
· به من می گن بی هویت ؛ چون صدای خنده هایم فضای دانشگاه را پر نمی کند و وقتی استاد سرکلاس نیامده، سرکلاس می نشینم تا کلاس تعطیل نشود و استاد بیاید!
· به من می گن اُسگُل؛ چون کــه ایستاده ام و به حدیث و یا شعری که روی دیوار شده نگاه می کنم و لذت می برم.
و واقعیت این است که من ، ضرب المثل خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو را قبول ندارم و می خواهم آن چیزی باشم که فطرتم می گوید، آن چیزی باشم که صاحبم می گوید، یعنـی خــدا...
ویژگی دانشجوی خوب
اگر می خواهی دانشجوی خوبی باشی باید همیشه ته کلاس بشینی تا به راحتی بتوانی از کلاس خارج و به سرعت برای حضور و غیاب وارد شوی . چه زیباست جنگ برای جا گرفتن ته کلاس . هنگام خستگی چرت بزنی و هنگام دلتنگی به دوستان زنگ بزنی و یا با موبایلت اسنک یا تیر اندازی کنی ! چه زیباست که با یک تسبیح نذر کردن ، استاد در بدو وردو به کلاس حضور وغیاب کند تا بتوانی کلاس را مختومه بدانی و چه سخت است که استاد بخواه آخر کلاس از نو اسمها را بخوانند بطوری که دیگر کسی در کلاس نیست ! و تو لاجرم غیبت بخوری کلاسها را یک ماه مانده به امتحانات تحریم کنی و حتی الامکان از تمام غیتب های مجازت استفاده کنی . چه رویاییست که در دانشگاه سیگاری شوی و علتش را سنگینی درسها و دوری و ...... بیان کنی . به بچه کنکنوری ها فخر بفروشی و آنها را نصیحت کنی که چگونه برای کنکور آماده شده و چگونه تست بزنند . سر کلاس جزوه ننویسی و آن را از خوبرویان دانشگاه بگیری ! تا اسم کتابی را از دهان استاد شنیدی بخری و صرفاً آن را در کتابخانه ات جاسازی کنی و رد آخر به طور افتخاری شب امتحان تا صبح پا بزنی و درس بخوانی .
او که جز من کسی را ندارد...
خدا به بنده گفت : بنده من یازده رکعت نماز شب بخوان .
بنده به خدا می گه :خدایا آخه من ...خسته ام نمی تونم .
خدا :عیبی ندارد. دو رکعت نماز «شفع» و یک رکعت نماز «وتر» بخوان .
بنده : خدایا حال ندارم. برایم مشکله نیمه شب بیدارشم .
خدا :بنده من قبل از خواب این سه رکعت رو بخوان .
بنده : خدایا سه رکعت زیاده.
خدا: بنده من فقط یک رکعت نماز «وتر» بخوان.
بنده: خدایا امروز خیلی خسته ام راه دیگه ای نداره ؟
خدا: بنده من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان فقط بگو: یا الله
بنده: خدایا من توی رختخوابم.اگر بلند شم خواب از سرم می پره.
خدا: بنده من همان جا که دراز کشیده ای بگو یا الله
بنده: خدایا هوا سرده من نمی تونم دستام رو از زیر پتو بیرون بیارم سردم میشه.
خدا: پس توی دلت بگو یا الله .ما نماز شب برات حساب می کنیم .
*بنده اعتنا نمی کنه ومی خوابه .
خدا به ملائکه می گه: ملائکه من ببینید من چقدر ساده گرفتم اما او خوابید...چیزی به اذان صبح
نمانده . بنده من رو بیدار کنید .دلم برایش تنگ شده امشب با من حرف نزده .
ملائکه به خدا می گن: خداوندا او رو بیدار کردیم .اما او باز خوابید .
خدا به ملائکه می گه: ملائکه من در گوشش بگید خداوند منتظر توست .شاید بیدار شود.
ملائکه: پروردگارا بازهم بیدار نمی شه.
* اذان صبح را می گویند
این بار خدا خودش به بنده می گه: بنده ی من هنگام اذان هم بیدار نشدی. نزدیک طلوع خورشیداست . بیدار شو وبا من حرف بزن .نگذار نماز صبحت قضا شود .
*خورشید از مشرق طلوع کرد
ملائکه به خدا می گن :خداوندا نمیخواهی با او قهر می کنی ؟
خداوند به ملائکه می گه: او که جز من کسی را ندارد .شاید توبه کند ....
ببین خدا چقدر به ما مشتاقه ما با اینکه به او محتاجیم .....
چقدر خنده داره که...
چقدر خنده داره که یک ساعت عبادت به در گاه خدا دیر وطاقت فرساست ولی 90دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل برق و باد می گذره.
چقدر خنده داره که 100هزار تومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی با همون مقدار پول به خرید می ریم کم به چشم می یاد.
چقدر خنده داره که یک ساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد اما دو ساعت فیلم دیدن به سرعت می گذره.
چقدر خنده داره که وقتی مسابقه ورزشی تیم محبوبمون به وقت اضافه می کشه لذت می بریم واز هیجان تو پوست خودمون نمی گنجیم اما وقتی مراسم دعا وخطابه ونیایش طولانی تر از حدش می شه شکایت می کنیم وآزرده خاطر می شیم.
چقدر خنده داره که خوندن یک صفحه یا بخشی از قرآن سخته اما خوندن 100صفحه از پر فروشترین کتاب رمان دنیا آسونه.
چقدر خنده داره که سعی می کنید ردیف جلوی یک کنسرت یا مسابقه رو رزرو کنیم اما به آخرین صفهای نماز جماعت تمایل بیشتری داریم
چقدر خنده داره که همه مردم بدون این که به چیزی اعتقاد پیدا کنن ویا کاری در راه رضای خدا انجام بدن میخوان به بهشت برن
چقدر خنده داره که وقتی جوکی رو ازطریق پیام کوتاه یا ایمیل به دیگران ارسال می کنیم به سرعت آتشی که در جنگل انداخته شود همه جا را فرا می گیرد اما وقتی سخن وپیام الهی رو می شنویم دو برابر در مورد گفتن یا نگفتن اون فکر می کنیم.
این طور نیست ؟
دارید می خندید ؟
دارید فکر می کنید؟
این حرفارو به گوش بقیه برسونید وازخدا سپاسگذار باشید که اوخدای اعلا ودوست داشتنی است.که با همه ناشکری بنده هاش بازم ما رو رها نکرده.پس یک یا علی بگوئیم وبرای او باشیم تا در آن دنیا شرمنده نباشیم.
آیا این خنده دار نیست که وقتی که می خواید این حرفا رو به بقیه بزنید خیلی ها رو از لیست خودتون پاک می کنید به خاطر اینکه :
مطمئنید اون ها به هیچ چیز اعتقاد ندارند؟
خنده داره ؟......نه تاسف آوره.
سفری بر بال فرشته های ۲
بعد از دیدن گنبد خضرا های های گریه کردم دست پام می لرزید خدایا خودت بهم رحم کن یعنی به داخل مسجد می رسم دیگه توان راه رفتن نداشتم ولی مگه می شه وایساد رفتیم جلو همه شروع کردیم سلام دادن
هیچ وقت فکرشم نمی کردم اینجا رو از نزدیک ببینم خداااااااااااااااااااااااااااااایا شکرت کاش می تونستم فریاد بزنم بگم منو خلاصم کنید داد بزنم بگم خدایا تورو قسمت می دم به خاتم النبیین خودت رحم کن به من روزی که هیچ کس به دیگری رحم نمی کنه خدایا رحم کن به هممون روزی که جز تو کسی نمی تونه کمکمون کنه .
رفتیم جلو تا رسیدیم به مسجد پیامبر دوستانم گفتن ما داریم می ریم وضو بگریم گفتم بریم رفتیم من که همیشه عادت دارم به سعت کارهامو انجام میدم از همه جلو تر اومدم بیرون خلاصه کسی رو پیدا نکردم دیدم ظائرای سیستان دارن میرن من هم پرسیدم کجا ؟ گفتن می ریم روضه رضوان گفتم بچه ما هم میان اونجا دیگه با هاشون رفتم
آقا جون اینجا کجاست به من گفته بودن بین قبر پیامبر تا محراب یک قطعه از بهشته هر کس اونجا نماز بخونه هر رکعت معادل 1000 رکعته
روضه چون خیلی کوچیکه هر کشور جداگانه داخل می رن پس باید منتظر بمونی تا اعلام کنن که نوبت کدوم کشور تا ما رسیدیم گفتن: جمهوری اسلامی ایران
منم که تنها بودم دوستام هیچ کدوم نبودن رفتم تو سر نماز اینقدر گریه کردم که نمازم رو به زور می خوندم تازه فهمیدم عبادت یعنی چی خلاصه جاتون خالی چند تا نماز به نیابت از همه خوندم و دیگه وقت ایران تموم شد مگه می شه رفت بیرون یا خدا کمک کن دوباره بیام
رفتم بیرون تازه فهمیدم گم شدم نه جایی رو می شناسم نه کسی رو یادم اومد دیشب یکی از بچه ها گوشیش رو گم کرد با گوشیه من زنگ زد به خودش شمارشو اتفاقی توی گوشیم دارشتم زنگ زدم به سر پرستمون گفته بود اونم اومد دنبالم بعد از اومدنش فهمیدم اونجا که من ازشون جدا شدم اونا رفته بودن بقیع ولی بقیع تا ساعت 4 بعد از ظهر بسته بود وکسی نتونسته بود زیارت کنه همون جا بود که با خودم گفتم خدایا شکرت رسول الله بد جوری دوستم داره که منو روز اول خواسته ...
ادامه دارد...
سفری بر بال فرشته ها
دیروز هواپیمامون در جده نشست . ازش که پیاده شدم گفتم یا رسول الله سلام فکر کنم آقا جوابم رو داد خودش گفت سلام مستحبه ولی جوابش واجبه .
وقتی پیاده شدم دیدم یا خدا اینجا پر عرب چقدر هم وحشتناکن آخه من تو ایران آدمایی که اینقدر بلند و هیکلی باشن کم دیدم . داخل فرودگاه پاسپوتها چک می شد منم دستم مثل بید میلرزید تازه از گروه ششم اولین نفرم بودم رفتم جلو اینا دیگه کین یه خوش آمدیدم نمی گن همین جور که دستم میلرزید پاسم رو نشون دادم آقای برگشت به عربی یه چیزی گفت من که متوجه نمی شدم نگو میگه چرا شماره ویزاتو ننوشتی آقا من چه میدونم چی میگی پاسپورتو از دستم گرفت من کم مونده بود بشینم گریه کنم هی می گفتم آقا چی میگی فارسی بگو که رئیس کاروان آمد منو کمک کرد خلاصه بعد از یک سکته من رو از گیت رد کردن رفتم وسوار اتوبوس شدم راه افتادیم به سمت شهر رحمه للعالمین
بعد از گذشت 5 6 ساعت رسیدیم به شهر مدینه السلام علیک یا رسول الله السلام علیک یا فاطمه الزهرا یا غرت عین الرسول یا حسن ابن علی و....
آقا جون ما هم اومدیم یعنی تو پرونده ما رو امضا کردی که بیایم بییم قبر جدت رو ببینیم آقا جون من که لایق اومدن نبودم تو خودت کمکم کن که ....
وقتی رسیدیم ساعت 12 شب بود مسجد رسول الله از فاصله های دور چشم رو جلب خودش می کرد رفتیم پیش حاج آقا التماس که بریم مسجد النبی حاجی گفت : بابا جون کجابریم این وقت شب همه خسته اند صبح می ریم نماز گفتیم باشه رفتیم بالا فکر میکنید چی دیدیم ؟
پنجره اتاق ما تنها اتاقی بود که مسجدالنبی رو می تونستی ببینی گفتم السلام علیک یا رسول الله آقا با این منظره مگه میشه اینجا خوابید
بچه قول دادن نخوابن که تا اذان دعا کنیم نخوابیدیم بعد از نماز صبح حاجی اومد دنبالمون رفتیم صبحونه از اونجا مستقیم مسجد النبی .
هتل تا حرم10 دقیقه پیاده راه بود رفتیم جلو در با خودم گفتم اگه خوابه خدا کنه بیدار نشم اگه بیدارم یک نفر بهم بفهمونه .
رفتم جلو حاج آقا گفت همه سرا پایین هر وقت گفتم بیارید بالا حاج آقا گفت حالا بیارید بالا خدا یا دوروغه من که ایجا نیستم دارم خواب میبینم من آخه من میتونم نه جام ایجا نیست ....
ادامه دارد...