باید کاری کرد

وبگاه شخصی حسن عبدالصمد

باید کاری کرد

وبگاه شخصی حسن عبدالصمد

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است


داستان/ گفتگو پدر و پسر در رابطه با غدیر و ولایت فقیه


بابایی یکی از بچه های کلاسمون میگفت امام علی رو به عنوان امام قبول نداره؟

بابا: خوب تو چی جوابشو دادی؟

علیرضا: بهش گفتم واسه چی قبول نداری؛ اونم گفت چون پیامبر بعد از خودش کسی رو جانشین معرفی نکرد

بابا: پسرم. میدونی غدیر چیه؟

علیرضا: تو کتابمون یه درس داشتیم که میگفت پیامبر(ص) دست حضرت علی رو بالا گرفته و گفته هر کس که من مولای اویم از این به بعد حضرت علی مولای اوست.

بابا: خوب این رو به همکلاسیت گفتی؟

علیرضا: آره بابا گفتم. ولی گفت منظور از مولا یعنی دوست نه جانشین.

منم دیگه جوابی نداشتم بهش بگم گفتم فردا میرم از بابام سوال میکنم تا جوابشو بهت بگم.

بابا: ببین پسرم اول از همه این خیلی خوبه که با دیگران راجع به مسائل دینی صحبت میکنی فقط حواست باشه هر جایی جوابی نداشتی از خودت چیزی نگی بیا و سوال کن.

برو به دوستت بگو چطور میشه که پیامبر تو اخرین سفرش چندین هزار نفر رو تو گرما نگه میداره و میگه به کسانی که جلو هستند بگید بیان عقب و کسانی که کیلومترها عقب هستند بیان جلو تا من بهشون بگم امام علی(ع) دوست منه!

یعنی مردم نمیدوستن این رو. در حالی که همیشه حضرت علی در کنار پیامبر بوده.پس پیامبر یه چیز خیلی مهمی رو میخواسته بگه تا برای همه اتمام حجت بشه.

علیرضاک بابا اتمام حجت یعنی چی؟

بابا: یعنی،دیگه بقیه بهانه ای نداشته باشن. چون پیامبر قبل از این واقعه هم چندین مرتبه گفته بود که بعد از خودش مردم باید از حضرت علی پیروی کنن.حتی همون روز غدیر هم ایه قران نازل میشه.

علیرضا: بابایی وایسا قرآن رو بیارم بهم بگو کجای قرآن هستش تا فردا به دوستم نشون بدم.

بابا:خوب، برو فهرست قرآن سوره مائده آیه 60 رو پیدا کن

علیرضا با کمی مکث: پیدا کردم بابا. بخونم؟

بابا اول عربیش رو بخون بعدش ترجمش رو

علیرضا: یَا أَیُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَیْکَ مِن رَّبِّکَ وَإِن لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللّهَ لاَ یَهْدِی الْقَوْمَ الْکَافِرِینَ

ای پیامبر ، آنچه را از پروردگارت بر تو نازل شده است به مردم برسان ، اگر چنین نکنی امر رسالت او را ادا نکرده ای خدا تو را از مردم حفظ می کند ، که خدا مردم کافر را هدایت نمی کند

بابا:آفرین پسرم.دیدی خدا به پیامبر دستور داده اگر این پیام را نگویی انگار هیچ کاری انجام نداده ای.یعنی انقدر مهم هست.

علیرضا: خوب بعد از شهادت پیامبر چی شد؟

بابا: متاسفانه مردم به حرف پیامبر گوش ندادن و خودشون یکی رو برای حکومت انتخاب کردن.

علیرضا: ای کاش کاش حضرت علی(ع) حکومت میکرد

بابا: البته حضرت علی امام مسلمین بود اما تنها اواخر عمرشون تونستن حکومت کنن

علیرضا: خوب بابا الان چی/ وقتی امام زمان غایب شده باید چیکار کنیم؟

بابا: چه سوال خوبی پرسیدی پسرم.خود امام زمان مثبل پیامبر(وقتی میخواستند غیبت صغری کنند گفتند از این چهار نفر تبعیت کنید، بعد از اون گفتند که در زمان غیبت کبری از راویان حدیث رجوع کنید و از او تبعیت کنید.اگر خواستی تو کاغذ بنویس این حدیث رو تا فردا به دوستت بگی.

امام زمان حضرت مهدی (عج)- فرموده اند:

(أَمَّا الْحَوادِثُ الْواقِعَهُ فَارْجِعوُا فیها إِلى رُواهِ حَدیثِنا، فَإِنَّهُمْ حُجَّتی عَلَیْکُمْ وَأَنَا حُجَّهُ اللّهِ عَلَیْهِمْ)

امّا در رویدادهاى زمانه، به راویان حدیث ما رجوع کنید. آنان، حجت من بر شمایند و من، حجّت خدا بر آنانم

علیرضا: خوب الان این راویان حدیث کیا هستند؟ معلممون میگفت وقتی امام زمان(عج) در غیبت هست باید به حرف ولی فقیه گوش بدیم.

بابا: معلمتون درست گفته، الان اقای خامنه ای نائب امام زمان(عج) هستند،و ما باید به همه حرفاشون گوش بدیم.

علیرضا: من خیلی آقا رو دوست دارم. عکسشون هم میخوام بزنم روی دفترم.

بابا:

بابا: آفرین پسرم.فقط حواست باشه با دوستت با ارامش صحبت کنی و اصلا به اعتقاداتش بی احترامی نکن حتی اگه اون بهت بی احترامی کرد.باید با هم دوست باشید اما محکم حرفت برو بزن. حالا هم برو کمک مادرت کن زودتر آماده بشید. میخوایم بریم پارک. داره دیر میشه.

علیرضا: اخ جون. بابا میشه یه توپ والیبال هم بخریم.

بابا: قران رو بزار سر جاش، باشه،توپ هم برات میخرم.  

 

نویسنده: حسن عبدالصمد

--------------

این اولین داستان بنده با ادبیات کودک برای قشر نوجوان است. نظرات و پیشنهادات خود را در این رابطه بگوئید

داستان/راننده سیگاری و زن بدحجاب

| شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۱۲ ب.ظ | ۲ نظر

راننده سیگاری و زن بدحجاب



زن میانسال: اقا لطفا سیگارتون رو خاموش کنید؛ تاکسی که جای سیگار کشیدن نیست.

راننده: آبجی چرا اعصابت خورده. اخرشه. تازه دستمم بیرونه، دودوش که تو ماشین نیست.

زن میانسال: از دودش خفه شدم، معمولا به احترام مسافر، راننده سیگار رو خاموش میکنه؛اینجا یه فضای عمومیه

راننده: ای بابا... کوفتمون کردی...بیا پرتش کردم بیرون.

سکوتی فضای تاکسی را پر میکند.

کمی جلوتر ماشین گشت ارشاد پارک کرده بود و ما پشت ترافیک مجبور بودیم دقایقی در کنار ماشین گشت ارشاد باشیم.

زنی که به سیگار کشیدن راننده اعتراض کرده بود گفت: ببین، نمیتونن مثل آدم رفتار کنن، بیچاره دختر مردم رو به خاطر اینکه لباسش کوتاه بود بردنش تو ماشین گشتفنمیزارن آزاد باشیم، همش محدودیت.

پسرجوان  که تا الان سکوت کرده بود دیگه طاقت نیاورد و گفت: ببخشید خانم! کی میگه محدودیته! مملکت قانون داره باید بهش احترام بزارن. مثل همه کشورهای دنیا

زن میانسال که انتظار نداشت کسی جوابش رو بده گفت: چی میگی اقا... کم مونده تو لباس پوشیدنمون هم باید از مملکت اجازه بگیریم. هر کی هر جور دلش می‌خواد لباس بپوشه، به بقیه چه مربوطه.

پسر جوان: وقتی میام بیرون از خونه وارد اجتماع میشیم. دیگه نباید هر جور دلمون بخواد رفتار کنیم. مثل همین آقای راننده که شما بهش گفتی نباید تو مکان عمومی سیگار بکشه.

راننده که انگار حامی پیدا کرده بود گفت: گل گفتی داداش، این خانم ها همشون همینطوری هستن، از بس جوابشونو ندادیم هر چی دلشون بخواد میگن.

زن میانسال که جوابی نداشت به پسر جوان بده به راننده گفت: کسی از شما نظر خواست؟

پسر جوان به زن میانسال گفت: خانم من قصد بی احترامی نداشتم. خواستم بگم آزادی زمانی هست که اقدام یک نفر باعث ازار و محدودیت دیگران نشه. دقیقا مثل سیگار. این اقا میتونه تو خونش سیگار بکشه ولی تو مکان عمومی نه.این خانم بد حجاب هم میتونه تو خونش راحت باشه ولی تو اجتماع نه.

زن میانسال با صدای ارامتر گفت: خوب چه مشکلی داره زن ها راحت بیان بیرون. خوب مردها نمیتونن خودشون کنترل کنن نگاه نکنن.

راننده هم در حالی که داشت با سرعت زیاد تخمه می خورد و اشغالش را بیرون می انداخت با خنده گفت: خوب من هم الان سیگارمو روشن میکنم، شما روتو انور کن. یا نفس نکش.

پسر جوان  به راننده گفت: خدا پدرتو بیامرزه،این حرفت خیلی درسته.بالاخره ما باید طبق قانون شرع به همدیگه احترام بزاریم هر چند همدیگه رو قبول نداشته باشیم.

راننده ترمز دستی رو بالا کشید گفت: به سلامت آخر خطه.

این برگه را کاسب ها برسانید...

| دوشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۰۹ ب.ظ | ۰ نظر

صفحه ۱:

 کارنامه اعمال یک کاسب

 

برای دریافت سایز اصلی اینجا کلیک کنید

کارنامه اعمال یک کاسب PDF

کارنامه اعمال یک کاسبword

----------------------------------------------------

صفحه۲:

آخرین روز یک کاسب

-امروز هم مثل همیشه با بسم الله کرکره مغازه را بالا می‌کشم و جلوی در مغازه را آب و جارو می‌کنم.

- صادق‌آقا اولین مشتری هر روز، طبق معمول ساعت 7 صبح به مغازه می‌آید تا خامه و کره بخرد، او مرد ساده لوحی است، همیشه خامه 750 تومانی را به او 800 تومان می‌دهم اما او چیزی نمی‌گوید

-کمی بعد یک افغانی به مغازه می‌آید و یک تن ماهی و نان  می‌خواهد من هم یک نان بسته‌ای که از چند روز پیش مانده بود به او می‌دهم و بقیه پولش را به بهانه نداشتن پول خورد، آدامس می‌دهم. وقتی رفت در دلم گفتم ای کاش تمام مشتری‌هایم همین افغانی‌ها باشند نه چانه می‌زنند، نه دقت می‌کنند؛ حقشان است، آمده‌اند ایران همه چیز هم می‌خواهند!

-نزدیک ظهر شده بود، خانمی جوان که فکر کنم به تازگی منزلی در این محله گرفته است به مغازه می‌آید، نمی‌دانم چرا وقتی با خانم ها صحبت می‌کنم خیلی مؤدب می‌شوم حتی گاهی اوقات تخفیف خوبی هم به آن‌ها می‌دهم!

- اذان ظهر را می‌گویند خیلی دوست دارم یکبار هم که شده وقت اذان در مغازه را ببندم و به مسجد بروم یحداقل در گوشه مغازه نمازم را سر وقت بخوانم اما این شیطان لعنتی خوب کار خودش را بلد است..         

- علی آقا، خرازی مغازه کناری به پیشم می‌آید و می‌گوید: این میوه فروشی که این روبرو تازه اومده، الان بار زده. اومد پیش من 50 تومان قرض می‌خواست تا فردا بهم بده، من 30 تومن بیشتر نداشتم بهش بدم، گفتم اگه 20 تومن داری بده تا کار این بنده خدا راه بیفته، من هم با اینکه تا آن موقع 40 تومان کار کرده بودم سرم رو کج کردم گفتم:شرمنده، تا الان 10 تومان بیشتر کار نکردم!

-کمی بعد یک پیرزنی به مغازه می‌آید تا چند بستنی برای نوه هایش بخرد. وقتی بستنی را می‌گیرد می‌گوید این که روش نوشته 950 تومن چرا 1000تومن میدی، من هم به دروغ میگم باور کنید خودم هم 950 خریدم 50 تومان سود داره. همش تقصیر دولته هی جنسارو گرون میکنه. وقتی پیرزن از مغازه رفت با خودم گفتم: این پیرزن با اینکه پاش لب‌گوره برای50 تومان حرص میزنه! آخه کی با این 50 تومن ها مایه‌دار شده!

- بعد از ظهر یک مشتری چند تخم مرغ و روغن و نمک می‌خواهد. وقتی به او می‌گویم 10هزار تومان می‌شود جیبش را می‌گردد و 8 هزار تومان پول خورد به من می‌دهد بعد رو به می‌کند و می‌گوید: ببخشید پولم کمه روغن ارزون تر دارید؟ این بار خیلی دلم برایش می‌سوزد و بهش می‌گویم باشد بعداً برایم بیاور. برای اولین بار تو امروز خیلی احساس خوبی داشتم.

- در راه برگشت به خانه مدام به این فکر می‌کردم امروز چقدر کاسبی خوبی انجام دادم. ماشینم را آنطرف خیابان پارک می‌کنم، در حال رفتن به سمت خانه بودم که ناگهان تلفن همراهم از دستم رها می‌شود و در وسط خیابان می‌افتد تا می‌خواهم آن را بردارم چشم به موتو سواری می‌خورد...صدایی مهیبی میشنوم....

- لحظاتی بعد خودم را در بیمارستان می‌بینم. نفسم خوب بالا نمی‌آید تمام اتفاقات امروز دیروز، حتی اتفاقات بچگیم جلوی چشمم می‌آید...

- لحضاتی بعد صدای دو نفر را می‌شنیدم که می‌گفتند پرونده این مغازه دار هم بسته شد. باید دقیق به اعمالش رسیدگی کنیم.

- نکیر به منکر گفت:  باید ببینیم این کاسب در طول این 16425 روزی که در این 45 سال عمر کرده رو به چه صورت گذرونده.

- منکر به نکیر گفت: در این 24 ساعت آخرش 19 ساعت کار بیهوده، 4 ساعت 15 دقیقه کار شیطان پسند و تنها 45 دقیقه کار خدا پسندانه انجام داده. باید ببینیم وزن هر کدوم از کارهاش چقدر بوده. خدا کنه تو پروندش توبه واقعی هم نوشته شده باشه.

......................................................................................................................

- آیا می‌دانستید در هر ثانیه به طور میانگین  19 انسان بدون هیچ بیماری قبلی بر اثر اتفاق از دنیا می‌روند!

- شاید نفر بعدی من یا شما باشیم.

 -------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 با مشورت های بسیار زیاد به این نتیجه رسیدیم که بریشه همه مشکلات لقمه حرام است برای همین بهترین کار فرهنگی  ترویج لقمه حلال در میان مردم است.

از آنجائیکه کاسب ها نقش مهمی را در اقتصاد و حتی فرهنگ مردم  ایفا می‌کنند این برگه در یک کاغذ آ۴ کپی  کردیم و در بین مغازه دار های محلمان پخش کردیم.

محض رضای خدا شما هم اگر دغدغه فرهنگی دارید و اگر مایل بودید این برگه  را هر تعداد که توانستید بین مغازه دار ها محل خودتان توزیع کنید.

 برای دریافت فایل  PDF و  word این برگه  به لینک های زیر مراجعه کنید

 

کارنامه اعمال یک کاسب PDF

کارنامه اعمال یک کاسب word

داستان آخرین روز یک کاسب  word

 

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۰۹

شاید نفر بعدی من باشم..(داستان9)

| دوشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۰۸ ب.ظ | ۱۲۷ نظر

شاید نفر بعدی من باشم..

(لطفا تا آخر بخوانید)

 

ساعت 6:30، الهام 23 ساله با صدای آهنگ موبایلش از خواب بیدار می‌شود.

ساعت 6:40، وضو می‌گیرد و نماز می‌خواند.امروز برخلاف روزهای گذشته بعد از نماز صبح خوابش نمی‌گیرد برای همین چند آیه قران می‌خواند و بعد از صرف صبحانه آماده می‌شود که به دانشگاه برود.

ساعت ۷،  لباسش را می‌پوشد و بعد از آرایش خودش، از خانه خارج می‌شود.

ساعت۷:۱۰، طبق معمول در ایستگاه اتوبوس، منتظراتوبوس است.

ساعت ۷:۲۰،  الهام بر روی صندلی اتوبوس نشسته است. چند ایستگاه بعد اتوبوس شلوغ می‌شود

 ساعت ۷:۲۷، زنی میانسال روبه‌روی الهام ایستاده است الهام می‌خواهد بلند شود و جایش را به آن زن دهد ولی با خود می‌گوید: بی‌خیال من خسته‌ترم این قدیمی‌ها روغن حیوانی خورده‌اند ولی ما شیر خشک و پفک! پس طاقتش از من بیشتره  بذار وایسته یه کم لاغر بشه!

ساعت 9، به دانشگاه می‌رسد سریع به سمت کلاس می‌رود در راه طبق معمول به سرعت ادکلنش را از کیفش در‌می‌آورد و به خود می‌زند.

ساعت 9:02 وارد کلاس می‌شود همه دانشجویان سر کلاس نشسته‌اند الهام طبق معمول بر روی صندلی آخر کلاس می‌نشیند، پسرهای کلاس یک چشمشان به استاد و یک چشماشان به الهام است. صدای پچ پچ پسرهای کلاس، استاد را ناراحت می کند.

ساعت 11 کلاس تمام می‌شود یکی از پسرهای کلاس به سمت الهام می‌رود و از او چند سئوال درسی می‌پرسد. الهام هم جزوه درسی‌اش را به او می‌دهد تا فردا برایش پس بیاورد.

ساعت 12 وقت نماز و ناهار است.

الهام می‌خواهد برود نمازش را بخواند؛ تلفن همراهش زنگ میزند. دوستش پشت گوشی است او می‌گوید: بیا بریم رستوارن نزدیک دانشگاه.امروز ناهار مهمون منی.الهام می‌گوید بذار نمازم رو بخوانم بعدش میام. اما دوستش می‌گوید: یه ساعت بیشتر وقت نداریم نمازت را بذار بعداً بخون.

ساعت 12:10 وقتی که الهام از دانشگاه خارج می‌شود احساس می‌کند که پسرهای دانشگاه به او نگاه می‌کنند. الهام  از این نگاه ها چندان بدش نمی‌اید.

ساعت 16، وقتی که کلاس‌های الهام  تمام می‌شود برای اینکه زودتر به خانه برسد و فیلم مورد علاقه‌اش را ببیند، بجای اتوبوس  از تاکسی  استفاده میکند.

ساعت 16:10، پسری در وسط راه سوار تاکسی می‌شود و در کنار الهام می‌نشید. آن پسر خودش را به الهام نزدیک‌تر می‌کند ولی الهام خودش را جمع می‌کند و کیفش را بین خود و آن پسر می‌گذارد.

ساعت 16:30، الهام خدا خدا می‌کند که سریعتر به خانه برسد.

بالاخره الهام از ماشین پیاده می شود تا برای رفتن به خانه به آن طرف خیابان برود

الهام در حال رد شدن از خیابان است که تلفن همراهش زنگ می‌خورد. الهام یک لحظه حواسش پرت می‌شود.

ساعت 16:40، الهام با ماشینی تصادف می‌کند.

ساعت 17:30، الهام در بیمارستان است.

ساعت 18، الهام می‌میرد.

*نکیر به منکر می‌گوید پرونده الهام هم بسته شد.

از این ثانیه به بعد دیگه وقتش دست خودش نیست باید دقیق حساب کنیم.الهام  از 24 ساعت آخری که در اختیار داشته 19 ساعت و 18 دقیقه کار بیهوده، 4ساعت و 42 دقیقه و 13 ثانیه کار شیطان پسند، و یک ساعت کار خداپسندانه انجام داده.

باید پرونده 8280 روزی که الهام در این 2۳ سال عمر کرده را دقیق حساب کنیم.

منکر به نکبر میگه: همزمان با الهام 20 نفر همسن او از دنیا رفتند.

ای کاش همسالان الهام می‌دانستند که در هر ثانیه 17 جوان بدون هیچ بیماری و توسط حادثه از دنیا می روند.

شاید نفر بعدی من یا شما باشیم...

بحث داغ سیاسی در دبیرستان دخترانه/ داستان

| دوشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۰۸ ب.ظ | ۱۱ نظر

 

بحث داغ سیاسی در دبیرستان دخترانه

معلم ریاضی امروز نیامده است و دانش آموزان سر کلاس مشغول صحبت با یکدیگر شده اند.

نازنین به دوستش گفت: دیشب ماهواره داشت میگفت ایران کلی بدبختی داره، راست میگه واقعا چرا انقدر بدبختیم؟

الهام میز جلویی نازنین بود سرش رو برگردوند وگفت: کدوم بدبختی؟

نازنین: این همه فقیر داریم؛ این همه کشورهای دنیا پیشرفت کردن اون وقت ما هنوز عقب موندیم. ای کاش همون زمان شاه بود.

الهام: نازنبن خانم میشه بگی  زمان شاه چرا خوب بوده که ازش تعریف میکنی؟

نازنین: نمیدونم همه میگن گرونی و بدبختی نداشتیم.

الهام: منظورت از همه چه کسایی هستش؟

نازنین: گیر دادیا تو ماهواره میگه. داییم هم همیشه میگه

الهام: ای کاش یکم از قدیمیا سوال میکردی و یا کتاب می‌خوندی بعدش اظهار نظر میکردی.

نازنین: تو که ادعا داری  بگو چه پیشرفتی کردیم

الهام: من ادعایی ندارم ولی هم از پدرم شنیدم هم تو اخبار دنبال کردم. خدا رو شکر ایران تو این سی سال از لحاظ علمی پزشکی حتی ورزشی خیلی پیشرفت داشته این حرف من نیست تمام مراکز معتبر بین المللی میگن که ایران جز 10 کشور برتر علمی جهانه و از لحاظ جهش علمی رتبه اول رو داره تو دنیا.فناوری نانو،سلول های بنیادی، انرژی هسته ای و....بازم بگم

نازنین: خوب حالا! این ها که تو زندگی ما اثری نداره، به من چه که تو پزشکی پیشرفت کردیم چی به ما میرسه؟

الهام: از بابات بپرس اون قدیما وقتی یکی بیماری قلبی یا کلیوی یا سرطان یا حتی مشکل چشم پیدا میکردن باید کلی پول خرج میکردن میرفتن خارج از کشور و برای همین خیلی از بیمارها میمردند. اما الان بهترین دکترها رو تو ایران داریم حتی از خیلی کشورها واسه درمان میان ایران.اسم این پیشرفت نیست؟به زندگی هممون هم ارتباط داره.

یا اینکه خیلی از شهرها و روستاهای دور افتاده نه آب داشتن، نه برق، نه گاز، نه بیمارستان، نه مدرسه، نه مسجد و نه ورزشگاه، اما الان خدا روشکر هیچ روستایی نیست که برق نداشته باشه و همه روستاها این امکانات رو دارن.

زهرا که تا حالا فقط داشت به حرف های نازنین و الهام  گوش می‌داد وارد صحبت شد و گفت: الهام راست میگه، بابام میگفت اوایل انقلاب ما محصولی نداشتیم که تولید ایران باشه حتی تو جنگ ایران و عراق  سیم خاردارهم نداشتیم و باید از کشورهای دیگه میگرفتیم،اما الان تو بحث نظامی موشک هایی داریم که قاره‌پیما هستن ،زیردریایی، ناو شکن حتی هواپیما تولید کشور خودمون هم داریم. اگر این پیشرفت های نظامی رو انجام نداده بودیم حتما تا الان آمریکا مثل افغانستان و عراق بهمون حمله کرده بود و ما داشتیم نوکری اون ها رو میکردیم.

کلاس در سکوتی فرو رفته بود تمام دانش آموزان کلاس داشتند به بحث گوش میکردند و هرکسی دوست داشت نظرشو بگه

سپیده که پدرش تو بازار کار میکنه گفت: بابام میگه درسته گرونی شده، اما خیلی از گرونی ها به خودمون برمیگرده. میگفت 20 سال پیش اصلا ایران رو تو تجارت و واردات و صادرات حساب نمیکردن اما الان ایران تو خیلی از کشورها بازار داره و محصولاتشو میفروشه.

نازنین که دقایقی سکوت کرده بود  گفت: خوبه خودت داری میگی گرونی شده علتش چیه؟همین بدبختی ها باعث شده که همین مغازه سر کوچه شارژ 2 هزار تومانی رو 2200 بفروشه؟

زهرا گفت: یک سوال ازت دارم. اگه یه روز بری دکتر و اون دکتر قلابی باشه و داروی تاریخ گذشته  بهت بده چی کار میکنی؟

نازنین: مشخصه دیگه اون دکتر رو انتخاب نمی‌کنم؟

زهرا: درسته ولی هیچ موقع به خاطر این یک دکتر به جامعه پزشکی بدبین نمیشی.و اگه باز هم مریض شدی باز هم میری دکتر، ولی نمیدونم چرا وقتی مدیر یک شرکت یا یک مغازه دار جنسشو گرون بفروشه همه میگن میسئولین مقصرن؟!

زهرا ادامه داد: مسئولین چه کسانی هستند؟ کسانی که تو بازار هستند چه کسانی هستند؟ همه اونها آدم هایی هستند مثل پدر من، دایی من، عموی من و... از کره مریخ که نیومدن.این ها  اگر نامردی کنن و جنس رو گرون بفروشن چه ربطی به مسئولین بالا دستی داره؟

نازنین: حرفتون درست ولی چرا چند سال پیش جنس ها انقدر گرون نبود؟

زهرا: درسته یکسری علت ها به خاطر بی تدربیری مسئولینه ولی ما الان خیلی بیشتر از قبل دشمن داریم.

نازنین: الکی هی نگید، دشمن کدوم دشمن؟

الهام وارد بحث شد و گفت: میشه بگی کی دانشمند های هسته ای رو ترور کرد؟ چه کسانی تو ایران بمب گذاری میکنن؟ چه کسانی تو جنگ ایران و عراق به صدام کمک کردن؟ چه کسانی دوست ندارن ما انرزی هسته ای داشته باشیم؟چه کسانی ما رو حتی داروهای خاص تحریم کردن؟این های دشمن مردمن نه نظام.

زهرا گفت: آن هایی که الهام میگه همه درسته از طرفی دیگه داداشم برای پایان نامش موضوع "تاثیررسانه" رو انتخاب کرده بود بعد از تحقیق میگفت: فکر میکنی 200 شبکه ماهواره‌ای چی بهشون میرسه که برنامه فارسی برای ما دارن پخش می‌کنن؟ و 24 ساعت دارن ضد ایران برنامه میسازن؟

نازنین: بیکارن دیگه! حتما دلشون برامون می‌سورزه!

زهرا: واسه چی دلشون برامون بسوزه؟ ما که همش داریم میگیم مرگ بر آمریکا؟ اصلا چرا به زبون هندی یا آفریقایی اینقدر برنامه نمیسازن؟ اون ها هم آدمن دیگه! میدونستی بعضی کانال‌های ماهواره یا و سایت‌های غیر اخلاقی در ایران رایگان ارائه میشه؟ اما تو کشورهای دیگه باید بابتش پول پرداخت کنن؟

نازنین: جدی میگی؟!نمی‌دونستم.

زهرا: برای همینه که میخوان من و تو رو از خدا و پیغمبر دور کنن چون فقط همینه که ما رو تا الان حفظ کرده.

زهرا: الان کشور ایران مثل یک قطاری هست که داره با سرعت بالا حرکت میکنه برای همین  هست که ‌خیلی‌ها   دارن بهش سنگ میزنن .هیچ موقع به قطاری که حرکت نمیکنه سنگ نمیزنن.

نازنین: حالا ما باید چیکار کنیم زهرا: باید حواسمون باید بدون دلیل منطقی هیچ کاری رو انجام ندیم. الان اصلی ترین هدف همین شکبه های ماهواره ای ایجاد سبک زندگی غربیه 

نازنین: سبک زندگی غربی یعنی چی؟

زهرا: یعنی رفتارمون با خانواده، نوع لباسمون، نوع حرف زدنمون، نوع فکرمو،ن حتی نوع معماریمون ایرانی اسلامی نباشه بلکه یک کپی برداری از غرب باشه.

صدای زنگ تفریح می‌ آید. همه بچه های از کلاس خارج می‌شوند.

در راهروی مدرسه الهام و زهرانزدیک نازنین میشن، و میگن: ما داریم میریم بوفه تو هم بیا امروز مهمون ما. .نباید به خاطر این صحبت ها بینمون اختلاف بیوفته.

نازنین هم لبخندی میزنه و میگه راستش تا حالا یه فکر دیگه ای در مورد شما میکردم شاید تقصیر منه که زیاد ماهواره نگاه میکنم و بدون تحقیق حرفی رو قبول میکنم.

-------------------------------------------------------------------------------

این متن را برای ویژه نامه آموزش و پرورش به نگارش در آوردم.

چراغی که به خونه رواست به مسجد حلاله (داستان14)

| دوشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۰۶ ب.ظ | ۴۷ نظر

بحثی داغ در اتوبوس های تهران:

چراغی که به خونه رواست به مسجد حلاله

 

 

(این چه مملکتیه! این هم از وضعیت اتوبوسش،اگه بجای کمک به مردم فلسطین  و لبنان بیان به این اتوبوس ها برسن دیگه این همه بدبختی نداریم..)

این جملات یک زن میانسالی بود که هنگام بالا آمدن از اتوبوس پایش به پله گیر می کند و تعادلش به هم میخورد.

دخترجوانی که این صحنه را دید به پیرزن گفت مادر جون چیزیت که نشد؟ بیا بشین سر جای من. اگه عجله نمی کردید نمی خوردید زمین، چه ربطی به مردم فلسطین داره آخه؟

زن میانسال گفت: تو جوونی متوجه نیستی چی دور برت میگذره؛ خودمون هزار تا بدبختی داریم اون وقت داریم به مردم فلسطین کمک میکنیم! از قدیم گفتن چراغی که به خونه رواست به مسجد حرومه...

خانم معلمی که سرش توی کتاب بود سرش رو بالا آورد و به زن میانسال گفت: خانم ببخشید این سوال رو می پرسم، شما مسلمون هستید؟

زن میانسال گفت: خوب معلومه که مسلمونم.

خانم معلم گفت: ببخشید دوباره میپرسم،شما شیعه هم هستید؟

زن میانسال گفت: این چه حرفیه! معلومه که شیعه هستم. فکر کردید فقط خودتون مسلمونید! اصلا همتون همینطوری هستید، خیال می کنید همه کافرن فقط خودتون بهشتی هستید.

خانم معلم گفت: قصد جسارت نداشتم، فقط سوال پرسیدم؛ آخه گفتید چراغی که به خونه رواست به مسجد حرومه، در حالی که دین ما اصلا این حرف رو قبول نداره

پیرزن گفت: وا..! این چه حرفیه خانم! کجای دین اومده آخه؟

خانم معلم گفت: تو نهج البلاغه اومده که وقتی یاران معاویه، به شهر انبار حمله کردند و خلخال از پای یک زن یهودی بیرون کشیدند، حضرت فرمودند که اگر در مصیبت این ظلم و واقعه، یک مسلمان جان بدهد و بمیرد، من ملامتش نمی‌کنم. حالا ببینیم امام زمان(ع) چه می‌کشد که زن یهودی که نه، بلکه گاهی ناموس شیعه به خطر می‌افته.

شما میدونید تو فلسطین و بحرین لیبی و حتی سومالی و... چه خبره؟ چقدر زن و کودک بر اثر ظلمو ستم کشته میشن؟ دختران و زنانشان را اسیر میکنند و...

دختر دانشجو وارد بحث شد و گفت تازه من تو یک روایت دیدم که هر کس بشنود صدای مسلمانی را که فریاد می‏کند یاللمسلمین که ای مسلمانان به‏ فریاد من برسید ، و کسی او را را کمک نکند، دیگر مسلمان نیست.

 چه مانعی داره که ما برای اینها حساب باز کنیم ؟ چه‏ مانعی دارد که مقدار کمی از درآمد خودمون را اختصاص به اینها بدیم ؟ چرا یهودیان دنیا حتی به یهودیان ایران کمک بکنند و ملتهای دیگر آنها را تحسین کنند، ولی ما به کمک مردم بی گناه نشتابیم ؟

یا این روایت که حضرت علی (ع) میفرماید: کسی که صبح کند درحالی که تصمیم بر کمک به مسلمانی نداشته باشد مسلمان نیست.

پیرزنی که سرش تو روزنامه بود گفت: نه نه جون منم یه روایت شنیدم که خیلی قشنگه یه روزی پیامبر(ص)با یاراشون نشسته بودند که یکباره چشمشون به چند نفر خورد که در حال تشیع جنازه هستند. پیامبر(ص) از جاشون بلند شدن و ایستادن. اصحابش گفتند یا رسول الله این جنازه فردی یهودی و جاهل  و از دشمنان شما بوده و ارزش احترام ندارند. پیامبر(ص)فرمودند:اما یک انسان بود و انسان فی النفسه دارای کرامت نفس میباشد.از طرفی مگه نشنیدیم که سعدی میگه:

بنی آدم اعضای یکدیگرند/ که در آفرینش زیک گوهرند

چو عضوی به درد آورد روزگار/  دگر عضوها را نماند قرار

 

دختر جوان گفت: تو کشورسومالی مردم دارن یکی یکی بر اثر گشنگی و تشنگی می میرن، اونوقت ما بزرگترین مشکلمون اینه که کرایه تاکسی ها زیاد شده!

image021.jpg

زنی جوان که ته اتوبوس نشسته بود و انگار از این بحث ناراحت شده بود گفت: خوب دور برداشتیدا بیاین تا من جوابتونو بدم.

اولا مردم سومالی خودشون بی عرضه بودن و حالا دارن چوبشو میخورن، باید تدبیر داشتن و فکر این روزها رو میکردن. تازشم این اخباری که شما میگید همش دروغه.

بحث داغ شده بود؛ دختر دانشجو نوت بوکی را از کیفش بیرون آورد و گفت: بیاین جلو تا مستند بهتون نشون بدم. اگه تاریخ سومالی رو نگاه کنیم متوجه میشیم که هر چی بدبختی میکشه از استعمار کشور های غربیه که منابعشونو به غارت بردن و فقر بدبختی رو نصیب مردم کردن.

تقریبا تمام افراد اتوبوس متوجه بحث شده بودن.

دختر دانشجو چند کلیپ تصویری و عکس که منابعش هم ازشبکه های خارجی بود رو تو کامپیوترش به بقیه نشون داد و گفت خوب ببینید.

تصاویر کشته شدن زنان و کودکان در بحرین، جنازه کودکان سومالی که از شدت لاغری پوستشان به بدنشون چسبیده بود.گریه و زجه پدر و مادرها از داغ کودکشان و...

در اتوبوس همه ساکت بودند و تصاویر رو میدیدن که صدای کودکی در لابلای جمعیت شنیده میشد: برید کنار منم میخوام ببینم. مادرش گفت: سینا بیا اینور برنامه کودک که نیست.

کودک سمج قبول نکرد و آمد کنار دختر دانشجو و عکسهای کودکان رو دید که از فرط گرسنگی و تشنگی در حال مردن هستند...

مادرش برای اینکه حواس سینای7 ساله  را پرت کند گفت: سینا بیا مامان، برات پفک خریدما! سینا با اینکه عاشق پفک بود  هاج واج مونده بود و از جلوی مانیتور تکون نمیخورد و زیر لب می گفت: یعنی اینا واقعا گشنشونه؟

مادرش سینا را به زور به عقب برد و کنار خودش نشاند. پفک را باز کرد و به دستش داد. سینا پفک را کنار انداخت و سرش را پایین گرفت؛ همه افراد توجهشان به کودک جمع شده بود.

سینا چشمش به مورچه ای افتاد که  کنارپنجره اتوبوس حرکت میکرد. پفکش را با دستش خورد کرد و جلوی مورچه ریخت، مورچه قسمتی از خرده آن را به دهان گرفت و با سرعت حرکت کرد، سینا در حالی که لبخندی به لبش بود به مادرش گفت: مامان جون به این مورچه غذا دادم. آخه گشنش بود...یعنی حالا خدا منو دوست داره؟

سکوتی محض فضای اتوبوس را فرا گرفت...

با این سکوت صدای رادیو اتوبوس خوب  شنیده میشد: کاردار سفارت سومالی با اشاره به خشکسالی 6ساله در کشور سومالی گفت: روزانه 100 نفر در سومالی به‌دلیل گرسنگی جان خود را از دست می‌دهند.

مردم نیکوکار کشورمان می‌توانند وجوه نقدی خود را به شماره حساب 99999 جمعیت هلال‌احمر نزد بانک ملی شعبه مرکزی و شماره حساب 0199999999003 سیبا نزد همین بانک واریز کنند.

همچنین هموطنان با ارسال یک پیامک خالی از خط ایرانسل به شماره 8115 قادر به ارسال کمک‌های نقدی خود برای مردم سومالی خواهند بود...


آیه۱۵۵ سوره بقره:

 و  قطعاً همه شما را با برخی از (امور همچون) ترس و گرسنگى و کاهش مالی و جانی و کمبود میوه ها آزمایش مى کنیم; و بشارت ده به استقامت کنندگان (صابرین)!
156 ـ آنها که هر گاه مصیبتى به ایشان مى رسد، مى گویند: «ما از آن خدائیم; و به سوى او باز مى گردیم»!

ادامه دارد..

حسن عبدالصمد

 ....................................................................................................................................

*این پست رو از اونجایی نوشتم که برخی از دوستان در پست قبلی(سومالی در پنجه مرگ)پیغام میدادند که که چراغی که به خونه رواست به مسجد حرامه...

* اگر دوستان شبهه ای دارن بفرمایند که باز هم در قالب داستان اگر بتونم پاسخ بدم.

داستان سبک زندگی1/خواستگاری در بالا شهر

| دوشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۳:۱۴ ب.ظ | ۰ نظر
تصمیم گرفتم در موضوع سبک زندگی برخی از معظلات اجتماعی و فرهنگی را در قالب داستان های کوتاه دنباله دار بیان کنم.در ادامه قسمت اول این سری داستان را میخوانیم:

.....................................................................................................................................................

داستان سبک زندگی1/

قسمت اول:

خواستگاری در بالا شهر

 

جلسه خواستگاری/ بالا شهرتهران:

مادر داماد:ببخشید دیر رسیدیم .میدونید که این ساعت اوج ترافیکه .

مادرعروس: خواهش میکنم. اشکالی نداره. ایرانه دیگه کاریش نمیشه کرد.

ماهان، برادر9 ساله داماد: مامان جون ولی ازشهرستان میومدیم ترافیک نبودا فقط تهران تو ماشین اعصابم خورد شد.

مادر داماد به آرامی  نیشگونی از پسرش گرفت و گفت:بچه جان مگه نگفتم وقتی بزرگترها باهم صحبت میکنن بچه ها نباید دخالت کنن.

پدر عروس: بفرمائید میوه...

همگی آرام آرم شروع کردند به خوردن میوه .سکوتی تلخ فضای خواستگاری را پر کرد. پدر داماد سکوت را شکست وو به پدر عروس گفت: شنیدیم تو بازار روغن کار میکنید چه خبر از کسب و کار؟

پدر عروس در حالی که هورت آخر چایی را بالا مکشید گفت: ای بابا اوضاع رو که خودتون خبر دارید با این همه گرونی آدم نمیتونه سود کنه. بیچاره مردم که همش باید بدبختی بکشن،  قیمت ها مدام در حال تغییره، من که جنسامو فعلا نمی‌فروشم. گذاشتم گرونتر که شد اون وقت یه پولی به جیب بزنم.

ماهان که با موبایلش  بازی می‌کرد پرید وسط حرف پدر داماد و گفت: مامانی این آقاهه راست میگه، یادته دیروز رفتیم مغازه روغن بخریم فروشنده گفت نداریم، اونوقت  شما گفتی خدا لعنتشون کنه!؟

پدر عروس با سرفه ای خشک خودش را به آن راه زد و به پدر داماد گفت،خوب از آقا داماد بگید.چه کار میکنه؟  

بابای ماهان که از حرف نسنجیده پسرش صورتش از قرمزی سرخ شده بود رو به همسرش کرد و گفت: معمولا تو جلسات خواسگاری خانوما ساکت نمیشینن.شما بفرمائید..

مادر هم بادی در قب قب انداخت و گفت: نمیخوام از پسرم تعریف کنم ولی واقعا مرد زندگیه الان که داره تو دانشگاه ارشد میخونه.قراره درسش تموم شه بره اونور آب. مطمئنم واسه همسرش سنگ تموم میزاره

ماهان:مامان اون ور آب یعنی چی؟

مادرداماد:هیچی پسرم یعنی خارج از کشور

ماهان: اون وقت داداشی قایق داره که غرق نشه؟ میشه منم باهاش برم؟

مادر داماد: آره عزیزم قایقم داره ، نمیشه بری عزیزم  آخه خطر داره

ماهان: چه خطری؟

مادرماهان که از سوال های فرزندش خسته شده بود گفت: اونجا دیگه دوستات پیشت نیستند، تنهایی، اون وقت حوصلت سر میره.

ماهان موبایلشو به بغلش میچسبونه و میگه:پس من نمیرم من دوستامو خیبیلی دوست دارم.تازه تو ماهواره هم دیدم که تو خارج  مامانا سگ هاشونو بیشتر از بچه هاشون دوست دارن.من دوست ندارم مامانم سگشو دوست داشته باشه.

پدر عروس:پسرم بزرگ شدی خودم میبرمت تا پیشرفت کنی.تازه اونجا سگ ها خونگی کمکمون میکنن.مامان هم همیشه دوستت داره.اونها که تو رو اذیت نمیکنن.

ماهان که زبون باز کرده بود گفت: بابایی یک سوال داشتم مگه نمیگفتی تو خارج همه تمیز هستند عطر میزنن..پس چطوری تو خونشون سگ دارن؟ اگه آقا سگه  دستشوییش بگیره ....

بابای ماهان  صحبت فرزندش را قطع میکند و دست او را میگیرد و میگوید: بچه های این زمونه خیلی کنجکاو شدن.نمیدونم چرا اینطوری شدن، قدیما جلوی بزگترها جیکمون در نمیومد....

این داستان ادامه دارد....

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۱۴

داستان/ من و شیشه خرد های وسط خیابان

| دوشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۳:۰۷ ب.ظ | ۰ نظر

داستان/ من و شیشه خرد های وسط خیابان

دیر از خواب بیدار شده بودم و با سرعت در خیابان راه میرفتم تا در محل کار تاخیر نخورم.اما مثل همیشه هر وقت میخواستم به آنطرف خیابان بروم چراغ راهنمای عابرین قرمز میشد و ماشین ها با سرعت حرکت میکردند. 40 ثانیه مانده بود تا چراغ سبز شود. نگاهم به خط عابر پیاده ای بود که شیشه های خرد شده ای رو آن ریخته شده بود.گویی دقایقی قبل ماشینی یا موتوری در همین محل تصادف کرده بود.

حسی درونم میگفت وقتی چراغ سبز شد، بایستم و این شیشه ها را جمع کنم تا مبادا ماشین یا موتوری پنچر شود. آخر یکباری وقتی سوار موتور بودم یکی از همین شیشه ها لاستیک موتورم را پنچر کرد.

اما حسی دیگر به من میگفت: بیخیال بابا. جلوی این همه جمعیت با این کت و شلوار میخوای کار رفتگرشهرداری رو انجام بدی! اصلا وظیفه من نیست . تازه عجله هم دارم باید سریع به محل کار برسم

40 ثانیه تمام شد و من با سرعت به آنطرف خیابان رفتم. 10 متری که دور شدم ناگهان صدای تصادف و جیغ دادی صدای قدم هایم را کند کرد. برگشتم و نگاه کردم.

دقیقا در همان خط عابر پیاده ای که شیشه ریخته بود یک موتوری که همراه همسر و فرزندش بود بر اثر پنچر شدن و لیز خوردن به زمین خورده بودند....

با اینکه بعداز آن اتفاق همیشه هر وقت شیشه ای بر روی زمین ببینم خم میشود و آن را به گوشه ای میاندازم اما هنوز صدای داد و فریاد آن موتوری در گوشم من را شرمنده میکند.

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

بیانات امام خامنه ای در دیدار با اعضای مجمع عالی بسیج مستضعفین:06/09/93

 پایهى این تفکّر، اعتقاد به مسئولیّت انسان است؛ مسئولیّت انسان. انسان موجودى است مسئول. نقطهى مقابل این فکر، حالت احساس بىمسئولیّتى، «ولش کن»، «برو خوش باش»، «به خودت بپرداز» است. پایهى فکرى بسیج این مسئولیّت الهى است که حالا عرض میکنم مبانى دینى مستحکمى دارد. نه فقط مسئولیّت در برابر خود و در برابر خانوادهى خود و نزدیکان خود - که این هست - بلکه مسئولیّت در قبال حوادث زندگى؛ در قبال سرنوشت جهان، سرنوشت کشور و سرنوشت جامعه، چه مسلمان، چه غیر مسلمان. این احساس مسئولیّت فقط نسبت به انسانهاى همعقیده و مسلِم و مؤمن نیست بلکه حتّى نسبت به غیر مسلمین و غیر مؤمنین هم احساس مسئولیّت میکند. نقطهى مقابلِ همان دَمغنیمتى، ولش کن و حالت تنبلى و حالت گریز از مسئولیّت و مانند اینها است. پایهى اصلى بسیج، این احساس مسئولیّت است. این تفکّر مسئولیّت انسان، جزو بیّنات اسلام است. یعنى هیچکس نمیتواند در این تردید بکند که اسلام، انسان را اینجور موجودى میداند: موجودى که مسئول است، کار از او خواسته شده است.
 
 پیغمبر اکرم پیش خداى متعال التماس میکند، تضرّع میکند که «اَللّهُمَّ اهدِ قَومى»؛(۶) قومش همانهایى بودند که او را میزدند، او را طرد میکردند، او را تهدید به قتل میکردند، اینهمه بر او زحمت وارد مىآوردند، او پیش خداى متعال التماس میکند که خدایا، اینها را نجات بده، اینها را شفا بده، اینها را هدایت کن! این پیغمبر. امیرالمؤمنین وقتىکه مىشنَود که سپاهیان معاویه رفتند آن شهر را غارت کردند با غصّه میگوید که - بَلَغَنى اَنَّ الرَّجُلَ مِنهُم کان یَدخُلُ عَلَى المَراَةِ المُسلِمَةِ وَ الاُخرَى المُعاهِدَة(۷) - مردهاى این لشکرِ غارتگر وارد خانهى مسلمان و معاهَد (معاهد یعنى غیر مسلمانى که در زیر سایهى اسلام زندگى میکند؛ مسیحى، یهودى) میشدند، به زنها اهانت میکردند، دستبند زنها را میگرفتند، زیور زنها را میگرفتند، بعد حضرت میفرماید که اگر مسلمانْ از این غصّه بمیرد، جا دارد. شما ببینید؛ یعنى احساس مسئولیّت تا این حد است. نمیگوید اگر امیر مسلمین بمیرد جا دارد؛ میگوید اگر انسان، اگر مسلمان از این غصّه بمیرد جا دارد. این همان احساس مسئولیّت است. پایهى اصلىِ حرکت بسیج این است: احساس مسئولیّت الهى.

ناگفته های یک مادر سزارینی

| دوشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۳:۰۱ ب.ظ | ۰ نظر


ناگفته های یک مادر سزارینی

وای خدایا چی کار کنم؟ حالم خیلی بده! کمرم سِرشده ولی خیلی درد داره. حالا وقتی بچم رو آوردن چه جوری بغلش کنم؟ چه جوری شیرش بدم؟

تو همین حال و هوا بودم که نوزادم روآوردن، نازی چقدر خوشگله.. چه سفید و توپولوهه...

خیلی دلم می خواست بغلش کنم ولی نباید از جام تکون میخوردم چون سردردهای بعد از سزارین به خاطر همین تکون خوردن هاست .به خاطر سردردشم نبود اصلاً نمیتونستم بلند بشم، انگار کمرم داره می شکنه.
کاشکی این بچه رو من به دنیا نیاورده بودم همین جوری بدون هیچ دردی میدادن بهم.

 وای خیلی گریه می کنه چی کار کنم کاشکی می تونستم بهش شیر بدم.

خلاصه با درد زیاد موفق شدم بچم رو بگیرم و بهش شیر بدم ولی حتی یک قطره هم شیر ندارم؛ چی کار کنم. خدایا چه اشتباهی کردم؛ یکی نبود بهم بگه  چه وقت بچه دار شدنت بود!!
هیچ کس درکم نمیکرد حتی مامانم . مامانم بهم می گفت: دختر خوب، ما 5 تا بچه آوردیم یک آخ هم نگفتیم چقدر لوسی! نگاه کن این خانم رو ، این هم تازه زایمان کرده ولی نق نمیزنه مثل تو ، خیلی هم خوشحاله و با خنده نشسته به بچش شیر میده.

خیلی حسودیم شد. بهش خانمی که کنار تختم بود گفتم: خوش بحالت! چه سرخوشی،درد حالیت نیست؟

گفت: چرا سر خوش نباشم مثل اینکه مادر شدم ها! 4 ماه منتظر چنین لحظه ای بودم.

 خوب منم 9 ماه انتظار کشیدم آخه چطوری میشه بعد یه عمل جراحی با این همه درد خوشحال و سر حال بود.

دوباره بهش گفتم: معلومه! لابد پول بیشتری دادی و دکتر بهتری بالا سرت بوده و عملت کرده؟

ولی نه انگار اشتباه کرده بودم، خوب منم کلی پول داده بودم که دکتر خودم عملم کنه! بخشکه شانس!

با افتخار بهم گفت: من طبیعی زایمان کردم . تازه اصلا کسی بالا سرم نبود هر یک ساعت یه پرستار میومد بهم سر می زد، آخراش که خیلی دردم گرفت یه دکتر یه نمی شناختمش اومد آمپول ضد درد بهم زد . خدائیش دردم خیلی کم شد و یکی دو ساعت دیگه هم بچم به دنیا اومد.

خیلی حس خوبی بود قبل از اینکه حتی نافش رو هم بزنن دادنش بغلم، قشنگترین لحظه زندگیم بود..

تو دلم یه آهی کشیدم و بهش گفتم: خوش بحالت کاشکی منم طبیعی زایمان کرده بودم، الحق که هر چیزی طبیعی و همونطور که خدا مقدر کرده خوبه.

الکی این همه پول خرج کردم...

مادر هم اتاقیم داغ دلمو تازه کرد و گفت: نمی خوام بترسونمت ولی حالا مونده! کمر دردت همیشه باهاته مخصوصاً آمپول های بی حسی که به کمرت زدن، واقعا آدم رو از پا میندازه، بچه داری خیلی سخت میشه با این کمر درد. خودش میگفت  بچه آخرش اورژانسی شده بوده و مجبور شده سزارین کنه.

همش تقصیره اون خانمه بود، همون روز که رفته بودم پیش دکترم، قبل از اینکه نوبتم بشه داشت به کنار دستیش می گفت: من میخوام سزارین کنم! چیه طبیعی درد داره! آدم جونش بالا میاد تا بچه به دنیا بیاد! راحت میری اتاق عمل بی حس میشی و دردی  رو نمیفهمی.

مثل اینکه اولین بچش بود و از درد و عواقب جراحی سزارین خبر نداشت. منِ ساده هم فکر کردم لابد تجربه داره دیگه ، خواستم کلاس بزارم به همه بگم سزارین شدم.

ای خدا... خبر نداشتم از عواقبش و اینکه چقدر به نفعم بود طبیعی ،تازه شنیدیم که زایمان های طبیعی بدون درد هم خیلی زیاد شده.خوش به حال هم اتاقیم.

 من از درد و فکر و خیال و پشیمونی خوابم نمی بره ولی اون راحت درداش تموم شد، بچشو  سیر کرد و بلند شد راه رفت، به سرو وضعش رسید بعدش گرفت خوابید.

حالا اینا که هیچی، دکتر میگفت: کسایی که سزارین میکنن تا 3 روز شیرشون کمه ،از طرفی کلی پول ازمون گرفتن طلاهامو فروخته بودم که خیر سرم پول عمل رو بدم که راحت باشم ولی حالا...

پول رفت، جونم رفت، حس مادریم رفت، همه اینا به کنار این شکم گنده بخیه خوردم  رو چیکار کنم؟

تو همین فکر بودم که تلویزیونی که تو اتاق بود یک گزارش پخش کرد:گزارشی که افسوس میخوردم که کاشکی زودتر میدیدم.

پژوهشی روی فرزندان سزارینی در کانادا انجام گرفته که نتایج تامل برانگیزی به همراه داشته به طوری که این افراد ۵۰ درصد بیشتر از نوزادان متولد شده در زایمان طبیعی به آسم، ۲۵ درصد به دیابت و ۲۰ درصد به چاقی و بیش فعالی مبتلا می شوند و این در حالی که آمار سزارین در این کشور نصف میزان سزارین در ایران هم نیست.

تخت بغلیم یه کتابی دستم داد و گفت این کتاب خیلی بهم کمک کرد. تو هم بخون انشالله واسه بچه های بعدیت به درد میخوره. با نگاهی نا امیدانه کتاب رو گرفتم و خوندم.تو بخش هایی از کتاب اومده بود:
از آنجا که عمل سزارین یک عمل جراحی است، می‌تواند برای مادر عوارضی داشته باشد. برخی از این عوارض عبارتند از:

۱- افزایش احتمال عفونت رحم

۲- افزایش میزان خونریزی

۳- خطرات ناشی از بیهوشی

۴- احتمال عفونت محل بخیه‌ها

۵- احتمال ایجاد یبوست به دلیل استفاده از داروهای بیهوشی

۶- طولانی‌تر بودن مدت استراحت و بستری شدن در بیمارستان

۷- دردهای لگنی و چسبندگی بیشتر

۸- بروز لخته‌های خون در پاها یا لگن بعد از جراحی

۹- احساس خستگی و خواب آلودگی بیشتر مادر به علت مصرف داروهای بیهوشی

۱۰- افزایش احتمال افسردگی، احساس شکست، ناامیدی و دلسردی مادر پس از زایمان

۱۱- عوارض و مضرات احتمالی داروهای بیهوشی روی جنین

۱۲- افزایش احتمال ایجاد مشکلات تنفسی در نوزاد

۱۳- افزایش میزان مرگ و میر شیرخواران نسبت به نوزادانی که با زایمان طبیعی متولد شده‌اند

۱۴- افزایش احتمال یرقان در نوزاد ۱۵- افزایش احتمال سکته مادر.

شاید بتوان گفت دغدغه بیشتر زنان باردار این است که کدام روش زایمان (طبیعی یا سزارین) را برای خود انتخاب کنند و کدام یک عوارض کمتری دارد.

به طور کلی زایمان طبیعی یک فرایند کاملا طبیعی است که نسبت به زایمان سزارین مزایای بیشتری دارد. این مزایا عبارتند از:

۱- خطرات زایمان و عوارض بیهوشی در این زایمان وجود ندارد.

۲- درصد ابتلا به عفونت در مادر بسیار کمتر است.

۳- طول دوره بستری شدن و استراحت بسیار کمتر است و مادر می‌تواند به زودی در کنار خانواده از فرزندش مراقبت کند.

۴- حجم خونی که مادر از دست می‌دهد، بسیار کمتر از زایمان سزارین است.

۵- مادرانی که زایمان طبیعی می‌کنند، خیلی زودتر به تناسب اندام می‌رسند.

6- رابطه زایمان طبیعی و سیستم قلبی عروقی، گردش خون، تنفس و هوشیاری نوزاد

7-    وقتی رشد جنین کامل می شود آنگاه زایمان طبیعی انجام می شود.

8 - وقتی زایمان به صورت طبیعی انجام می گیرد، مایع آمنیوتیک از ریه نوزاد خارج شده و بدین ترتیب مشکلات تنفسی در نوزاد کاهش می یابد.

9-    زمانی که مادر به صورت طبیعی زایمان کند، نوزاد از مجرای زایمان عبور می کند، باکتری های محافظت کننده را برمی دارد. این باکتری ها وارد روده نوزاد می شوند و سیستم ایمنی را شکل می دهند.سیستم قلبی عروقی جنین را تحریک می کند و باعث گردش خون بهتر و آماده سازی او برای تولد می گردد.

10-    در طی زایمان طبیعی، نوزاد از امواج هورمونی در کاتکول آمین ها استفاده می کند. این هورمون ها باعث می شوند نوزاد هوشیار شود و با مادر خود ارتباط برقرار کند.

11-    هورمون اندورفین در جفت و بندناف موجود می باشد. این هورمون باعث می شود نوزاد بتواند خارج از رحم زندگی کند و راحت تر زایمان رخ دهد.

12-    نوزادانی که با زایمان طبیعی به دنیا می آیند، دارای علاقه بیشتری در انجام رفتارهایی مانند مکیدن و گرفتن سینه مادر می باشند.

13-    تحقیقات نشان داده کودکانی که با زایمان طبیعی به دنیا می آیند، 20 درصد کمتر دچار بیماری دیابت نوع یک می شوند.

14-    زایمان طبیعی نسبت به سزارین باعث می شود که نوزاد بر استرس غلبه بیشتری داشته باشد.

 به قلم؛ ز . الوانی

----------------------------------------

گزارش شبکه خبر در رابطه با زایمان طبیعی را در اینجا ببینید

گزارش رادیو صدا را در اینجا گوش دهید گوش دهید

ببینید

داستان/ لباس عروس نذری!

| شنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۳، ۰۹:۲۷ ق.ظ | ۰ نظر

داستانی که این روزها کمتر شنیده می‌شود:

لباس عروس نذری!

خیلی آرزوی داشتم که شب عروسیم باشکوه و بیادماندنی باشد برای همین برنامه و لیست هزینه‌های احتمالی رو3 ماه قبل روی کاغذ نوشتم.

خیلی تلاش کردیم تا روز عروسیمان مصادف با روز تولد حضرت زهرا و روز زن باشد، بالاخره بعد از کلی پیگیری توانستیم یک  سالنی را رزرو کنیم.

دو روز قبل از عروسی برای خرید لباس عروس به بازار می‌روم و لباسی زیبا را برای خود انتخاب می‌کنم. هنگام خرید لباس عروس، یک زن و شوهری وارد مغازه می‌شوند و لباس عروس  کرایه‌ای می‌خواهند، وقتی مغازه دار می‌گوید لباس کرایه‌ای زیر 200 هزار تومان ندارد، شوهر آن زن  با خجالت سرش را پایین می‌اندازد و همسرش در حالی که زیر لب به شوهرش می‌گفت "اشکالی نداره بالاخره پیدا میشه" از مغازه خارج شدند.

دلم برایشان می‌سوزد؛ از مغازه خارج می‌شوم و خودم را به آن زن و شوهر می‌رسانم. به آن خانم می‌گویم اگر مشکلی دارید شاید ما بتونیم کمکتون کنیم. آن زن در جواب می‌گوید: "خیلی ممنون، نه نیازی نیست، خدا بزرگه، دو روز دیگه عروسیمونه فقط دعا کن مجلسمون خوب برگزار بشه".

من هم به او می‌گویم "چه جالب! عروسی من هم همون روزه.انشالله همه چیز درست میشه". بالاخره به اصرار شماره ام را به او می‌دهم تا به من زنگ بزند و خودم هم شماره اش را می‌گیرم.

در نهایت روز عروسی فرا می‌رسد تمام شب از استرس فردا، بیدار بودم و مراسم عروسی را تصور می‌کردم. از ذوق همان شب لباس عروسم را می‌پوشم و چند قدم راه می‌روم تا روز عروسی خدا نکرده از پله های سالن به پایین نیفتم!

در حال قدم زدن بودم که ناگهان یاد آن زن و شوهری افتادم که در مغازه نتوانستند لباس عروس کرایه کنند. با خودم گفتم ای کاش او هم مشکلش حل میشد، برایش از ته دل دعا کردم. اما نمی‌دانم چرا باز هم یک عذاب وجدانی مرا همراهی می‌کرد.

برای رهایی از عذاب وجدان با خودم گفتم "اگر هم بخواهم فردا به او پول بدهم تا لباس کرایه کنند که وقت نمی‌شود! او هم فردا روز عروسیش است و درگیر آرایشگاه و.."

اما باز هم ذهنم درگیر بود. به سمت قرآن می‌روم و قرآن را باز می‌کنم. این آیه می‌آید (( لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتّى تُنْفِقُوا مِمّا تُحِبُّونَ وَما تُنْفِقُوا مِنْ شَىْ‏ءٍ فَإِنَّ اللّه‏َ بِهِ عَلِیمٌ))ترجمه: هرگز به نیکی دست نیابید مگر اینکه از انچه دوست دارید انفاق کنید و هر چه انفاق کنید قطعاً خدا از آن آگاه است.

دستم میلرزد.به فکر فرو می‌روم... نگاهی به لباسم می‌اندازم...

لحظاتی بعد تلفن را بر می‌دارم و به همسرم زنگ می‌زنم و موضوع را به او می‌گویم. او هم می‌گوید لباس دست دوم خواهرت را رایگان به آن عروس بده. من در جواب میگویم: "باشه. ولی اگر اجازه بدید می‌خوام لباس نوی خودم را به اون عروس بدم".

شوهرم پشت تلفن با تعجب می‌گوید: "چی!! میدونی چی میگی؟کلی گشتیم تا اون رو انتخاب کردیم! 1 ملیون تومن پول اون لباس رو دادیم! اصلا خودت چی می‌خوای بپوشی؟

من هم با آرامش میگویم: "خب لباس دست دوم خواهرم رو..."

بالاخره شوهرم راضی می‌شود و یک ساعت بعد ساعت 11 شب به در خانه  زوج جوان می‌رویم و به عنوان نذر آن لباس را به او هدیه می‌دهیم.

 

روز عروسی:

احساس خیلی خوبی دارم.مراسم بسیار خوبی برگزار شده است. همه چیز خوب پیش می‌رود. حتی بیش از حد تصورم.

احساس می‌کنم  در روز مادر تواستم  لبخند رضایتی بر لبان "مادر خوبی ها"  قرار دهم.

جانم زهرا(ص)

 -------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

این داستان را دقیقا سال گذشته در همین روز نوشته بودم که خواندش در این ایام مناسبت دارد

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۳ فروردين ۹۳ ، ۰۹:۲۷

گوسفندی که آب نخورد(داستان6)

| يكشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۲، ۰۷:۱۹ ق.ظ | ۱۱۵ نظر

  گوسفندی که آب نخورد

 

 از محرم چند سال قبل غمی همیشه همراه او بود. چند باری خواب برادرش را دیده بود همان برادری که سال گذشته جلوی چشمش از دست داده بود.

ماه ذی‌الحجه بود. بسیاری از گوسفندان منتظر چنین ماهی بودند و برای روزهای ذی‌الحجه مخصوصا عید قربان خود را چاق می‌کردند تا مردم آنها را خریداری کنند و به قربانگاه ببرند.

اما گوسفند سیاه و لاغر همیشه خودش را در ماه ذی‌الحجه از چشم چوپان و مشتری‌ها پنهان می‌کرد. تا مشتری را می‌دید خود را به بی حالی و مریضی می‌زد اما  تا محرم فرا می‌رسید خود را چست و چابک نشان می‌داد.

گوسفندان دیگر به علت لاغر و سیاه بودن او همیشه او را مسخره می‌کردند و می‌گفتند«هیچ کس خریدار تو نیست» او همیشه از این موضوع رنج می‌برد.

ماه محرم رسید ،همه گوسفندان منتظر فردی بودند تا از دور بیاید و آنها را برای قربانی انتخاب کنند.
پیرمردی از دور سمت گله آمد همه گوسفندان خوشحال شدند. آن پیرمرد گوسفند چاق و زیبایی را انتخاب کرد و با خود برد.همه گوسفندان با حسرت به او نگاه می‌کردند. گوسفند سیاه و لاغر نامید در گوشه‌ای نشسته بود و حسرت می‌خورد که ای کاش او انتخاب می‌شد.

فرد دیگری از دور آمد او هم گوسفند سفید و چاقی را انتخاب کرد ، از آن روز به بعد دیگر گوسفند سیاه و لاغر هنگام آمدن خریدار، مثل بقیه گوسفندان، به این طرف آن طرف نمی‌پرید که بگوید من سرحال و سالم هستم، بلکه گوشه‌ای می‌نشست و اشک می‌ریخت.

از آن روزی که گوسفندان فهمیدند گوسفند چاقی که دیروز برای قربانی برده بودند، برای ذبح شدن در هیئت نبود بلکه برای فردی که از سفر خارج آمده بود قربانی کردند، دیگر گوسفندان وقتی کسی از دور می‌آمد او را می‌بوئیدند. اگر بوی خوش می‌داد می‌فهمیدند از طرف روضه امام حسین (علیه‌السلام) آمد و اگر بوی خوش نمی‌داد، خود را بی‌حال نشان می‌دادند تا او را خریداری نکنند.

هرچه به روز عاشورا نزدیک می‌شد تعداد گوسفندان گله کمتر و کمتر می‌شد. ظهر عاشورا رسیده بود چند گوسفند بیشتر باقی نمانده بودند. تقریبا گوسفندان ناامید شده بودند و حسرت می‌کشیدند.
 
مرد جوانی در واپسین ساعات اذان ظهر عاشورا از دور به سمت گله گوسفندان آمد،بوی خوش آن مرد جوان از دور گوسفندان رامست کرده بود. همه فهمیده بودند که او قرار است برای ذبح شدن در ظهر عاشورا یکی را انتخاب کند همه گوسفندان نگران قلب‌هایشان به تپش افتاده بود.

دیگر کسی خود را چست و چابک نشان نمی‌داد چرا که همه می‌دانستند که گوسفند ظهر عاشورا از قبل انتخاب شده است و این کارها فایده‌ای ندارد.

آن جوان نزدیک آمد همه گوسفندان را نگاهی کرد روی سر تک تک گوسفندان دستی می‌کشید. با هر قدمش گوسفندان می‌لرزیدند رسید به گوسفند پیشانی سفید، منتظر بودند او را انتخاب کند آخر او از همه ما بیشتر مشتاق و مومن بود ولی آن جوان از او عبور کرد و رفت سراغ گوسفندی که به خواب عمیقی فرو رفته بود. به چوپان گفت آن گوسفند را بیاور بالای وانت.
آن گوسفند انتخاب شده گوسفند لاغر وسیاه  بود که از شدت گریه خوابش گرفته بود.

با تکانی چشمهایش را باز کرد و دید که او را به بالای وانت می‌برند. نمی‌دانست چه شده است. فقط نگاه اشک آلود دیگر گوسفندان را از دور می‌دید که به صورت ملتمسانه  به او می گفتند سلام ما را برسان...

وانت راه افتاد. در طول مسیر گوسفند سیاه و لاغر چشمش به سیاهی‌های خیابان‌ها افتاد و گریه می‌کرد که ای کاهش لیاقت ذبح شدن در این روز را داشت.
 
وانت ایستاد. او را به پایین آوردند و پاهایش را با طنابی به میله‌ای گره زدند.
از دور صدای تبل و عزاداران را می‌شنید. این صدا نزدیک نزدیک تر می‌شد از دور پرچم اول دسته را دید. خوشحال شد نزدیک‌تر آمد با صدای تیز شدن چاقو، گوسفند سرش را برگرداند و دید که قصاب مشغول تیز کردن چاقویش است.
اطرافش را نگاه کرد تا ببیند گوسفندی دیگر آنجا هست یا نه. هرچه گشت گوسفندی ندید.
 قصاب به طرف او آمد. تازه فهمید که جریان از چه قرار است. از خوشحالی نمی‌دانست چه کار کند فقط گریه می کرد و با خود می‌گفت: چرا من؟ من که ناامید بودم، من که از همه گوسفندان گنهکار‌تر و لاغرتر بودم...
در همین افکار بود که کاسه آبی را جلوی چشمانش دید.گوسفند سیاه با این که در طول مسیر خیلی تشنه‌اش شده بود و شنیده بود که تشنه‌ جان دادن بسیار سخت است وقتی چشمش به پرچمی افتاد که دو دست کودکی بود که رویش نوشته بود.
«قتل‌الحسین عطشانا» با خود عهد بست که آبی نخورد.

قصاب هرچه تلاش کرد که آب را به او بدهد فایده‌ای نداشت. صدای افراد کناری‌اش را شنید که می گفتند باید آب بخورد بعد سرش را ببری، وقتی گوسفند این را فهمید، سرش را در کاسه آب کرد و طوری وانمود کرد که آبی خورده است. در این میان قطره‌ای آب از گلویش پایین رفت. آن قطره آب تلخ‌ ترین آبی بود که در عمرش خورده بود. چرا که عهدش ناخودآگاه شکسته شد.

قصاب خیالش راحت شد. پاهایش را بالا گرفت و او را بر زمین زد. گوسفند صورتش به آسفالت خیابان کشیده  و خون از گوشه چشمش جاری شد
 گوسفند خوشحال بود که صورتش زخمی شده
خوشحال بود که دندانش شکست.
خوشحال بود که در بدنش سنگی داغ از آسفالت فرو رفت
خوشحال بود که پای قصاب با فشار روی پهلویش است
خوشحال بود که بعد از ذبحش ،گوشتش به عزاداران به امام حسین (علیه‌السلام) می‌رسد
 او فقط ناراحت بود که چرا آن یک قطره آب از گلویش پایین رفته است.
 
هنگام وصال رسیده بود. قصاب چاقوی تیز را زیر گلوی گوسفند گذاشت و شروع کرد به بریدن گلو. گوسفند احساس کرد چاقو خیلی تیز است. ناراحت شد که چرا لحظه عشق بازی کوتاه است و چرا سرش را از پشت نمی‌برند تا دیرتر جان از بدنش جدا شود و لحظه‌های به ظاهر سخت بیشتر طول بکشد.

لحظه‌ عشق بازی شروع شد و گوسفند، آخرین نگاهش به پرچم سرخی بود که بر رویش نوشته بود. (قتل الحسین عطشانا»
پرچم به آرامی تکان می خورد و گوسفند عشق بازی می‌کرد.
پرچم به آرامی تکان می‌خورد و او سلام دیگر دوستانش را به صاحبش تحویل داد.
پرچم به آرامی تکان می‌خورد و گوسفند به به آرزویش رسید.
پرچم به آرامی تکان می‌خورد و معنای عشق را فهمید.

التماس دعا

رزق و روزی یک راننده تاکسی

| پنجشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۲، ۱۲:۴۹ ب.ظ | ۱۳ نظر

رزق و روزی یک راننده تاکسی

 

_ مرتیکه عوضی! چرا واسه یه مسافرمثل  گاو میپیچی جلو؟!

_ گاو جد و آبادته، تو مثل آدم رانندگی کن!

اعصابم خورد بود.خدا رو شکر جدامون کردن وگرنه جای مشت لگد رو صورتمون بود، نمیزارن آدم یه لقمه نون در بیاره، چیکار کنم  کلی قسط دارم .بالاخره باید زرنگ بازی در بیارم تا بتونم خرج زن بچمو در بیارم یا نه...

دیگه واسه امروز مسافر کشی بسه باید برم خونه؛ تو راه برگشت به خونه سر هر چراغ قرمزی یه مسافر جلوم سبز میشد که دقیقا هم مسیر من بود.تعجب کرده بودم، حتی وقتی یه مسافر  پیاده میشد جاش یه مسافر دیگه سوار میشد.

شاید باورتون نشه ولی تو را مسیر برگشت به خونه بدون اینکه قصد مسافر کشی داشته باشم کلی پول گیرم اومد.حتی بیشتر از 5 ساعتی که تو خیاباون ها دنبال مسافر میگشتم.

با خوشحالی رادیو ماشین رو روشن کردم تا یک آهنگ شاد بشنوم.گوینده رادیو حدیثی رو گفت که گویی روزی من بود: حضرت علی در نامه 31 نهج البلاغه (ع) می فرمایند: روزی دو گونه است: یکی آن که تو در جستجوی آن هستی و دیگری آن که تو را می جوید که اگر به دنبال آن نروی،‌ به سراغ تو می آید.

.......................................................................................................................................................

چند حدیث پیرامون رزق و روزی:

 

اللهُ یبسُطُ الرّزق لمن یشاءُویقدر.خدابرای هر که بخواهد روزی رابسط میدهد٬وبرای هرکه بخواهدروطی را تنگ میگیرد

من قُدرعلیه الرزق فالینفُق.یعنی اگرروزی برشماتنگ شد٬انفاق کنید

حضرت علی در نامه 31 نهج البلغه (ع) می فرمایند:: روزی دو گونه است: یکی آن که تو در جستجوی آن هستی و دیگری آن که تو را می جوید که اگر به دنبال آن نروی،‌ به سراغ تو می آید. فکر و اندوه سال آینده را بر فکر و اندوه امروز، اضافه مکن که برای رسیدگی به مشکلات هر روز، آن روز کافی است. اگر سال آینده جزء عمرت باشد، خداوند هر روز روزی تازه می‌دهد و اگر از عمرت نباشد، چرا غم و اندوه چیزی بخوری که مربوط به تو نیست؟ بدان کسی پیش از تو، به روزی تو نمی رسد و آن را از دست تو نمی تواند خارج کند و آن چه برای تو مقدّر شده،‌ هرگز نمی تواند آن را به تأخیر اندازد

امام علی(ع) می‌فرماید: "اگر دست یابی به روزی،‌ تنها به اندیشه و عقل بود؛ نباید چهار پایان و نادانان که فاقد عقل و اندیشه و تدبیرند، به زندگی خود ادامه دهند".

سعدی می‌گوید:
چنان روزی به نادانان رساند که صد عاقل در آن حیران بماند


می‌گویند: شهریار می‌گوید:

رزق مقسوم برات است،‌نباشی مغموم/ در سر وعده وصول است براتِ مقسوم
ما و این رزق مقدّر پی هم می گردیم /تا کجــا دست بیــابیم به وقت معــلوم

 

رسول خدا(ص) می فرماید: ازدواج کنید زیرا رزق شما بیشتر می شود

داستان19/خود فروشی کیلویی چند؟

| دوشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۱، ۱۰:۴۶ ق.ظ | ۰ نظر

داستانی پیرامون نقش مردم در تعیین سرنوشت خود

خود فروشی کیلویی چند؟ 

1-امروز هم مثل همیشه برای رفتن به دانشگاه مجبور بودم از تاکسی استفاده کنم، سوار تاکسی شدم.درطول مسیر راننده مدام از مشکلات زندگیش می‌گفت از اینکه اجناس گرون شده و به مردم فشار می‌آیدو.. وقتی به مقصد رسیدم 1000تومن به راننده دادم تا او 400 تومن به من برگرداند. اما او 300 تومن به من برگرداند. بهش گفتم: آقا کرایش 600 تومونه چرا 700 حساب کردی؟ راننده در جواب گفت: ای بابا همه چی گرون شده، کرایه تاکسی چرا گرون نشه؟! بهش گفتم این درست، اما بنزین که گرون نشده! تازشم اگر بخواد کرایه گرون بشه تاکسیرانی نرخ مصوبش رو زیاد می‌کنه.خودت که نمی‌تونی هر چی دلت خواست بگیری؟ راننده هم گفت: برو بابا و گازش را گرفت و رفت...  

2- به دانشگاه رسیدم..برای گرفتن نامه اشتغال به تحصیل به بخش آموزش رفتم. هنگام ورود دیدم که صفی پشت در اتاق آموزش تشکیل شده است، پرس جو کردم، فهمیدم وقت ناهار است و باید تا یک ساعت صبر کنیم تا مسئولش بیاید. یکی از دانشجوها اعتراض می‌کرد و می‌گفت: مگر ناهار و نماز چقدر طول می‌کشه! نهایتا 20 دقیقه ناهار و 10 دقیقه هم نماز! چرا یکساعت! حق الناس نیست؟مالشون حروم نیست؟! بالاخره بعد از یک ساعت و نیم درب اتقاق آموزش باز شد و خانمی گفت: شلوغ نکنید، نوبت به نوبت بیاین داخل...

3- بعد از بالا و پایین کردن راه پله های دانشگاه و امضا گرفتن از چند نفر بالاخره  نامه اشتغال به تحصیلم رو گرفتم و به سرعت خودم را سر کلاس حقوق اساسی رسوندم. استاد که مثل همیشه با کمی تاخیر آمده بود نیمی از کلاس را به خاطرات شخصی خودش و ناکارمدی مسئولین سخن گفت و نیمی دیگه رو هم از روی کتاب درسی می‌خواند.بغل دستیم آروم بهم ‌گفت:ای کاش دو واحد هم حق الناس بهمون یاد میدادن! 

 4- کلاس تموم شد و به بوفه دانشگاه رفتم، گلوم خشک شده بود خواستم یک لیوان چای بخورم. 200 تومن به فروشنده دادم..

فروشنده:حاجی ما رو گرفتی! 500 تومن میشه!

من: 500تومن؟ یک لیوان یکبار مصرف با یک نبتون و دو تا قند میشه 500 تومن؟!

 فروشنده: بنده خدا کجای کاری! 200 تومن بهت آدامس هم نمی‌دن!

من: خودم قبلاً تو بوفه یک دانشگاه کار می‌کردم قیمت ها رو هم دارم. حدوداً هر لیوان یکبار مصرف 15 تومن، نبتون چای 80 تومن، دو تا حبه قند هم 25 تومن، آب جوش و گازهم رو هم 100 تومن حساب کنیم، تازه رو هم میشه 200 تومن! 500 تومن بی انصافی نیست؟

فروشنده: همینی که هست می‌خوای بخر نمی‌خوای برو اونطرف بزار جواب مشتری هامو بدم.

۵- بعد از خارج شدن از دانشگاه در انتظار تاکسی ایستاده بودم. ساعت 3 بعد از ظهر بود و ماشین کم گیر میومد. هر ماشینی که رد می‌شد پر بود؛ بوق ماشینی از دور مراخوشحال کرد، به من که رسید سرعتش را کم کرد و ایستاد..

 -کجا می‌رید برسونمتون؟

-مترو؟

بدون معطلی سوار شدم، برای آنکه مثل قضیه رفتنم به دانشگاه، راننده پول اضافی از من نگیره، اینبار 500 تومان پول خورد زودتر به راننده دادم و گفتم: بفرمائید، منتظر بودم که اعتراض کند و بگوید 700 تومان میشه! اما راننده با لحنی آرام بهم گفت: کرایه لازم نیست صلوات بفرستید. منم با تعجب گفتم: خیلی ممنون خدا خیرتون.کمی که جلوتر رفت، به راننده گفتم: نمیدونم چرا این روزها خیلی از مردم تهران همش گلایه میکنن نق میزنن که زندگی سخت شده، گرونی شده، چرا مسئولین فکر مردم نیستند و...اما خودشون به نحوی دیگه دارن سر بقیه رو کلاه میزارن.

راننده گفت: راست میگی.درسته مسئولین هم باید وظیفشونو انجام بدن. اما همین مسئولین هم از خودمون هستند دیگه، وقتی این مسئول تو جوونیش تو یک شرکتی از کارش میزده و لقمه حروم بدست میاورده، حالا بزرگ شده و مسئول کله گنده ای شده باز هم سر مردم رو کلاه میزاره تا مثلا زرنگی کرده باشه. به نظرم مشکل اینه که خودمون رو جای طرف مقابل نمی‌زاریم. این روزها ایثار خیلی کم شده. نق زدن شده یک پٌز کلیشه ای، جالب اینه که کارهای اشتبامون رو توجیه می‌کنیم. با خودمون می‌گیم می‌گیم: همه دروغ میگن، پس من هم دروغ میگم، همه از کارشون می‌زنن منم از کارم می‌زنم، .همه گرون می‌فروشن منم گرون می‌فروشم.

 

من هم به راننده گفتم: درسته، به نظرم یک مشکل دیگه هم اینه که خیال میکنیم مال حروم یعنی دزدی،الان من بخوام گوشیه موبایلم رو به شما بفروشم عیبشو نمیگم که افتاده تو آب و وقتی گرون فروختم میگم خوب شد نفهمید! اسم خودم هم میزارم بچه زرنگ! به نظرم هیچ فرقی بین کسی که 3هزار میلیارد اختلاس می‌کنه با کسی که کرایه تاکسی رو 300 تومن بیشتر میگیره نیست. اون راننده هم اگر تو اون جایگاه قرار می‌گرفت حتماً اختلاس می‌کرد؛ منتهی دستش نمیرسه.راستی دقت کردی هر کسی بیشتر حق مردم رو میخوره بیشتر نق میزنه و طلبکاره و هر کسی بدون منت داره زحمت میکشه و نون حلال بدست میاره خودشو مدیون مردم و مملکتش میدونه؟

راننده هم  با آه حسرتی که ته صداش بود گفت:  ای آقا... همه این ها برای اینه که باور نکردیم که یک روزی قراره از این دنیا بریم، اونم با یک کفن ساده، پول و قدرت و شهرت و...هیچ کدوم به کارمون نمیاد. فقط نتایج کارهامون می‌مونه. چه ذره ای کار خوب کرده باشیم و چه ذره ای کار بد.بیخود نبوده که پیامبر خدا گفتند که "عبادت 10 جزء داره، که 9 جزء آن طلب روزی حلاله".

من هم به راننده گفتم: مثل این کار شما که صلواتی مسافر کشی می‌کنید.

راننده با لبخندی ریز گفت: نه بابا کاری نکردم که. خدا بهم سلامتی داده.پدر و مادر، زن و بچه خوب هم داده.پوشاک و غذا هم داده.امنیت و مملکت و مردم خوب هم داده یک ماشینم با روزی که خودش بهم داده زیر پام گذاشته، اون وقت من با همه چیزهایی که مفت و مجانی بدون منت بهم داده یک بنده خدا رو که تو مسیرم هستش رو میرسونم، هنری نکردم! دارم با نعمتی که خدا بهم داده با خودش معامله می‌کنم....خنده دار نیست؟

من که تازه از گرم صحبت های راننده شده بودم، گفتم:حاجی خدا خیرت بده همین جا پیاده میشم. راننده سرش رو به طرفم چرخوند و گفت: مسیر بعدیت کجاست؟ گفتم خیابون انقلاب. با لبخندی در جواب گفت: بشین مسیر منم همونجاست...

در طول مسیر هر دو سکوت کرده بودیم و فقط فکر می‌کردیم. راننده رادیو ماشین را روشن کرد... صدای آیه ای از قرآن فضای ماشین و فضای فکری من و راننده را پر کرد...

(إِنَّ اللّهَ لا یُغَیِّرُ ما به قومٍ حَتّی یُغَیِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ) رعد-آیه4

 ترجمه:خداوند سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمی‌دهد، مگر آن که خودشان دست به تغییر زنند

 

پایان/