باید کاری کرد

وبگاه شخصی حسن عبدالصمد

باید کاری کرد

وبگاه شخصی حسن عبدالصمد

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

مسلم امروز را دریاب

| شنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۲، ۰۶:۲۸ ق.ظ | ۱۱ نظر

اگر می‌خواهی کوفی نباشیم

 باید بدانیم تا وقتی "حسین" نیامده،  "مسلم" ولی امر است.

 

چه کنیم عاشورا تکرار نشود؟

| سه شنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۲، ۱۱:۵۷ ق.ظ | ۱ نظر

عبرت گرفتن از تاریخ عاشورا

قرآن، صادق مصدق است و ما را به عبرت گرفتن از تاریخ دعوت می کند. عبرت گرفتن از تاریخ، یعنی همین نگرانی ای که من الآن عرض کردم. چون در تاریخ چیزی هست که اگر بخواهیم از آن عبرت بگیریم، باید دغدغه داشته باشیم. این دغدغه، مربوط به آینده است. چرا و این دغدغه برای چیست مگر چه اتفاقی افتاده است؟

اتفاقی که افتاده است، در صدر اسلام است. من یک وقتی گفتم که جا دارد اگر ملت اسلام فکر کند که چرا 50 سال بعد از وفات پیغمبر(ص)، کار کشور اسلامی به جایی رسیده باشد که همین مردم مسلمان، از وزیرشان، امیرشان، سردارشان، عالمشان، قاضی شان و قاری شان، در کوفه و کربلا جمع بشوند و جگر گوشه همین پیغمبر را، با آن وضع فجیع، به خاک و خون بکشند؟!

آدم باید به فکر فرو برود که چرا این طوری شد؟ من 2، 3 سال پیش، این را در یک صحبتی مطرح کردم، به عنوان عبرتهای عاشورا، البته درسهای عاشورا جداست، درس شجاعت، درس ایثار و امثال آن. مهمتر از درسهای عاشورا، عبرتهای عاشورا است. من این را قبلاً گفته ام. کار به جایی برسد که جلوی چشم مردم، حرم پیغمبر را در کوچه و بازار بیاورند و به اینها تهمت خارجی بزنند! معنای خارجی این نیست که اینها از کشور خارج آمدند، خارجی به معنای امروز به کار نمی رود. خارجی یعنی جزء خوارج، یعنی خروج کننده. در اسلام یک فرهنگی است که اگر کسی علیه امام عادل خروج و قیام بکند، لعنت خدا و رسول و مؤمنین، علیه چنین کسی است. خارجی یعنی این، یعنی کسی که علیه امام عادلی خروج می کند. لذا همه مردم مسلمان آن روز، از خارجیها -از خروج کننده ها- بدشان می آمد. "من خرج علی امام عادل، فدمه هدر" در اسلام کسی که خروج کند، قیام کند علیه یک امام عادل، خون او هدر است، اسلامی که این قدر به خون مردم اهمیت می دهد.

اینها آمدند پسر پیغمبر، پسر فاطمه زهرا، پسر امیرالمؤمنین را به عنوان خروج کننده بر امام عادل -که آن امام عادل، یزیدبن معاویه است- معرفی کردند؛ کارشان گرفت! آنها که دستگاه حکومت ظالمند، دلشان هر چه می خواهد، می گویند. چرا مردم باور کنند! چرا مردم ساکت بمانند!

آن چیزی که من را دچار دغدغه می کند، این جای قضیه است، ملتفتید! من می گویم چه شد که کار به این جا رسید؟ چرا امت اسلامی که آن قدر نسبت به جزییات احکام اسلامی و آیات قرآنی دقت داشت، در یک چنین قضیه واضحی، این قدر دچار غفلت و سستی و سهل انگاری بشود که یک چنین فاجعه ای به وجود بیاید! این مسئله، انسان را نگران می کند. مگر ما از جامعه زمان پیغمبر و امیرالمؤمنین قرص تر و محکم تریم؟ چه کار کنیم که آن طوری نشود؟

البته آن سؤالی که ما گفتیم چه شد، کسی جواب نداده است، جوابش پیش خودم هست. کسی در این مورد صحبت نکرده است، این را عرض می کنم، صحبتهایی شده است، اما کافی و وافی نیست. من امروز مختصری در این باره صحبت می کنم. البته نسبت به اصل قضیه، کوتاه خواهد بود. من سر رشته مطلب را به دست ذهن شما می سپارم تا شما خودتان روی این قضیه فکر کنید. کسانی که اهل اندیشه هستند، اهل مطالعه هستند، دنبال این رشته بروند. کسانی که اهل کار و عملند، دنبال این بروند که چگونه می شود جلوی این را گرفت؟

اگر امروز من و شما جلوی این قضیه را نگیریم -ممکن است 50 سال دیگر، ممکن است 5 سال دیگر، ممکن است 10 سال دیگر- یک وقت دیدید جامعه اسلامی ما هم، کارش به آن جا رسید! تعجب نکنید.

در آن عهد، کار به جایی رسید که پسر و نوه کسانی که در جنگ بدر، به دست امیرالمؤمنین و حمزه و بقیه سرداران اسلام، به درک رفته بودند، پسر همان افراد، نوه همان افراد، جای پیغمبر نشست و سر جگر گوشه پیغمبر را جلوی خود گذاشت و با چوب خیزران به لب و دندان او زد و گفت: "لیت اشیاخی ببدر شهدوا، جزع الخزرج من وقع الاسل"، یعنی کشته های ما در جنگ بدر بلند شوند، ببینند که ما با کشنده هاشان چه کار کردیم. این طوری شد!

این جاست که قرآن می گوید عبرت بگیرید. این جاست که می گوید: "قل سیروا فی الارض" در سرزمین تاریخ سیر کنید، ببینید چه اتفاقی افتاده است، خودتان را بر حذر بدارید. من برای این که این معنا، انشاءالله در فرهنگ کنونی کشور ما، به وسیله انسان های صاحب رأی و نظر و فکر حرکت بکند و راه بیفتد، امروز یک مختصری برای شما صحبت می کنم.

ویژگی های کلی خواص و عوام

ببینید عزیزان من، به جماعت بشری که نگاه کنید، در هر جامعه ای، در هر شهری، در هر کشوری، مردم با یک دید با یک برش، به 2 قسم تقسیم می شوند.

یک قسم کسانی که از روی فکر و فهمیدگی و آگاهی و تصمیم گیری کار می کنند، یک راهی را می شناسند و دنبال آن راه حرکت می کنند -خوب و بدش را کار نداریم- یک قسم اینها هستند، اسم اینها را خواص بگذاریم. یک قسم هم کسانی هستند که نه، دنبال این نیستند که ببینند چه راهی درست است، چه حرکتی صحیح است، بفهمند، بسنجند، تحلیل کنند، درک کنند. می بینند که جو این طوری است، دنبال آن جو حرکت می کنند. اسم این را بگذاریم عوام. پس جامعه را می شود به خواص و عوام تقسیم کرد.

حالا دقت کنید: من نکته ای را درباره این خواص و عوام بگویم که اشتباه نشود. خواص چه کسانی هستند آیا یک قشر خاصی هستند نه، در بین اینهایی که ما می گوییم خواص، آدمهای با سواد هم هست، آدمهای بی سواد هم هست. گاهی کسی بی سواد است، اما جزء خواص است، می فهمد که چه کار می کند. از روی تصمیم گیری و تشخیص عمل می کند ولو درس نخوانده و مدرسه نرفته است، مدرک ندارد، لباس روحانی ندارد، اما می فهمد که قضیه چیست. در دوران انقلاب -یعنی پیش از پیروزی انقلاب- من در ایرانشهر تبعید بودم. از یک شهری از نزدیکی های ما، چند نفر بودند که یکی از آنان راننده بود. آدمهای اهل فرهنگ و معرفت نبودند. به حسب ظاهر به اینها عامی می گفتند، اما جزء خواص بودند. اینها مرتب در ایرانشهر، دیدن ما می آمدند و قضیه مذاکرات خودشان را با روحانی شهرشان می گفتند. آن روحانی شهر هم آدم خوبی بود، منتهی عوام بود! ملاحظه می کنید، راننده کمپرسی جزء خواص بود، آن روحانی محترم پیشنماز، جزء عوام بود. مثلاً آن روحانی می گفت: چرا وقتی که اسم پیغمبر می آید، یک صلوات می فرستید، اسم این آقا که می آید، 3 صلوات می فرستید؟ نمی فهمید! آن راننده به او جواب می داد، می گفت: آن روزی که دیگر مبارزه ای نداشته باشیم، اسلام بر همه جا فایق بشود، انقلاب پیروز بشود، ما همان 3 صلوات را هم نمی فرستیم، یک صلوات را هم نمی فرستیم. امروز این 3 صلوات، مبارزه است. او (راننده) می فهمید ولی او (روحانی) نمی فهمید! توجه کنید.

این مثال را زدم برای این که بدانید خواص که می گوییم، معنای آن یک لباس خاص نیست. ممکن است مرد باشد، ممکن است زن باشد، ممکن است تحصیل کرده باشد، ممکن است تحصیل نکرده باشد، ممکن است ثروتمند باشد، ممکن است فقیر باشد، ممکن است یک انسانی در دستگاههای دولتی باشد، ممکن است جزء مخالفین دستگاه های دولتی طاغوت باشد. خواص که می گوییم -از خوب و بد آن- البته خواص را باز هم تقسیم خواهیم کرد.

فرض بفرمایید یک وقت حضرت مسلم وارد کوفه می شود، می گویند پسر عموی امام حسین آمد، خاندان بنی هاشم آمدند، ببینید اینها می خواهند قیام کنند، می خواهند خروج کنند، تحریک می شود، می رود دور و بر حضرت مسلم، 18 هزار بیعت کننده با حضرت مسلم می شوند. بعد از 5، 6 ساعت، رؤسای قبایل داخل کوفه می آیند و به مردم می گویند: آقا چه کار می کنید! با چه کسی می جنگید از چه کسی دفاع می کنید پدرتان را در می آورند، اینها اول به خانه هاشان می روند، بعداً که سربازهای ابن زیاد دور خانه طوعه را می گیرند که مسلم را دستگیر کنند، همین افراد می آیند و باز علیه مسلم بنا می کنند جنگیدن! این عوام است، از روی فکری نیست، از روی یک تشخیصی نیست، از روی یک تحلیل درستی نیست. هر طور که جو بود، حرکت می کنند.

پس در هر جامعه، خواصی داریم و عوامی. عوام را کنار بگذارید، سراغ خواص بیاییم. طبعاً، خواص 2 جبهه هستند، خواص جبهه حق و خواص جبهه باطل. مگر این طور نیست عده ای اهل فکر و فرهنگ و معرفتند، برای جبهه حق کار می کنند. فهمیده اند که حق با این طرف است، حق را شناخته اند، برای حق حرکت می کنند، کار می کنند. بالاخره حق را هم می شناسند، اهل تشخیص اند. اینها یک دسته اند. یک دسته هم نقطه مقابل حقند، ضد حقند. اگر باز به صدر اسلام برویم، یک عده اصحاب امیرالمؤمنین و امام حسین و بنی هاشمند، یک عده هم اصحاب معاویه اند. در بین آنها هم خواص بودند. آدم های با فکر، آدم های عاقل، آدم های زرنگ، طرفدار بنی امیه، آنها هم خواصند. آنها هم خواص دارند. پس خواص هم در یک جامعه 2 گونه شد: خواص طرفدار حق و خواص طرفدار باطل. شما از خواص طرفدار باطل چه توقع دارید؟ توقع دارید که بنشیند علیه حق و علیه شما برنامه ریزی کند. باید با او بجنگید، با خواص طرفدار باطل باید جنگید. این که محل کلام نیست.

سراغ خواص طرفدار حق می آییم. حالا من همین طور که برای شما حرف می زنم، شما خودتان ببینید کجایید. این که می گوییم سررشته فکر، یعنی تاریخ را با قصه اشتباه نکنیم. تاریخ، یعنی شرح حال ما، منتها در یک صحنه دیگر. خوشتر آن باشد که وصف دلبران گفته آید در حدیث دیگران. تاریخ، یعنی من و شما، یعنی همین هایی که امروز این جا هستیم. پس اگر ما شرح تاریخ را می گوییم، هر کدام از ما باید نگاه کنیم ببینیم کجای این داستانیم، کدام قسمت قرار گرفته ایم. بعداً ببینیم آن کسی که مثل ما در این قسمت قرار گرفته بود، آن روز چگونه عمل کرد که ضربه خورد، ما آن گونه عمل نکنیم.

ویژگی های عوام

یک عده عوامند، تصمیم گیری ندارند. به شانس عوام بستگی دارد، اگر تصادفاً در زمانی قرار گرفت که امامی سر کار است -مثل امام امیرالمومنین(ع) یا مثل امام راحل(ره) ما- که اینها را به سمت بهشت می برد، خوب، این هم به ضرب دست خوبان، رانده خواهد شد و انشاءالله به بهشت می رود. اگر اتفاقاً طوری شد که در زمانی قرار گرفت که "وجعلناهم ائمة یدعون الی النار"، "الم تر الی الذین بدلوا نعمت الله کفرا و احلوا قومهم دار البوار، جهنم یصلونها و بئس القرار" اگر در یک چنین زمانی قرار گرفت، به سمت جهنم خواهد رفت.

پس باید مواظب باشید جزء عوام نباشید. نمی گوییم جزء عوام نباشید، یعنی باید حتماً بروید تحصیلات عالیه بکنید. نه، گفتم که معنای عوام، این نیست. ای بسا کسانی که تحصیلات عالیه هم کردند و جزء عوامند. ای بسا کسانی که تحصیلات دینی هم کردند و جزء عوامند. ای بسا کسانی که فقیرند یا غنی اند و جزء عوامند. عوام بودن، دست من و شماست.

باید مواظب باشیم، عوام نباشیم، یعنی هر کاری می کنیم، از روی بصیرت باشد. آن کسی که از روی بصیرت کار نمی کند، عوام است. لذا می بینید قرآن، درباره پیغمبر می فرماید: "ادعوا الی الله علی بصیرت انا و من اتبعنی" یعنی من و پیروانم با بصیرت عمل می کنیم و دعوت می کنیم و پیش می رویم.

ویژگی های خواص

در گروه خواص هم ببینیم ما جزو خواص طرفدار حقیم یا خواص طرفدار باطل؟ قضیه این جا روشن است. خواص جامعه ما، جزء خواص طرفدار حقند، تردیدی در این نیست، برای خاطر این که به قرآن، به سنت، به عترت، به راه خدا، به ارزش های اسلامی، دعوت می کنند. امروز جمهوری اسلامی این است. پس حساب خواص طرفدار باطل جدا شد. فعلاً به آنها کاری نداریم. آمدیم سراغ خواص طرفدار حق. همه مشکل قضیه، از این جا به بعد است.

عزیزان من، خواص طرفدار حق، 2 دسته اند، یک دسته کسانی هستند که در مقابله با دنیا، با زندگی، با مقام، با شهوت، با پول، با لذت، با راحتی، با نام، موفقند. یک دسته موفق نیستند.

همه اینها چیزهای خوبی است. همه اینها زیبایی های زندگی است. "متاع الحیاة الدنیا". متاع یعنی بهره، اینها بهره های همین زندگی دنیوی است. این که در قرآن می فرماید "متاع الحیاة الدنیا" معنایش این نیست که این متاع بد است. نه، متاع است. خدا برای شما آفریده است. منتهی اگر شما در مقابل اینها -این متاع و بهره های زندگی-، خدای ناکرده، آن قدر مجذوب شدید که آن جایی که پای تکلیف سخت به میان آمد، نتوانستید از اینها دست بردارید، این می شود یک طور و اگر نه، از این متاع بهره هم می برید، اما آن جایی که پای امتحان سخت پیش می آید، می توانید از اینها به راحتی دست بردارید، این می شود یک طور دیگر.

اگر آن قسم خوب خواص طرفدار حق -یعنی آن کسانی که می توانند آن وقتی که لازم باشد، از این متاع دنیا دست بردارند- بیشتر باشند، هیچ وقت جامعه اسلامی دچار حالت دوران امام حسین(ع) نخواهد شد، مطمئن باشید. تا ابد بیمه بیمه است. اما اگر اینها کم باشند و آن دسته خواص دیگر زیاد باشند -یعنی آنهایی که به دنیا دل سپرده اند-، حق را هم می شناسند، طرفدار حقند، در عین حال در مقابل دنیا پایشان می لرزد!

دنیا یعنی چه؟ یعنی پول، خانه، شهرت، مقام، اسم و شهرت، پست و مسئولیت و یعنی جان. اگر کسانی که برای جانشان راه خدا را ترک می کنند، آن جایی که باید حق بگویند، نمی گویند، چون جانشان به خطر می افتد یا برای مقامشان یا برای شغلشان یا برای پولشان یا برای محبت به اولادشان، برای محبت به خانواده شان، برای محبت به نزدیکان و دوستانشان، راه خدا را رها می کنند، اگر عده اینها زیاد بود -آن وقت واویلاست! آن وقت حسین بن علی ها، به مسلخ کربلا خواهند رفت، به قتلگاه کشیده خواهند شد! یزیدها سرکار می آیند و بنی امیه بر کشوری که پیغمبر به وجود آورده بود، هزار ماه حکومت خواهد کرد و امامت به سلطنت تبدیل خواهد شد!

جامعه اسلامی، جامعه امامت است، یعنی امام در رأس جامعه است. انسانی که قدرت دارد، اما مردم از روی ایمان و دل از او تبعیت می کنند، پیشوای مردم است. اما سلطان و پادشاه، آن کسی است که با قهر و غلبه بر مردم حکم می راند. مردم دوستش ندارند، مردم قبولش ندارند، مردم به او اعتقاد ندارند -البته مردمی که سرشان به تنشان بیارزد- در عین حال با قهر و غلبه بر مردم حکومت می کند. بنی امیه، امامت را در اسلام به سلطنت، به پادشاهی تبدیل کردند. و هزار ماه -یعنی 90 سال- در این دولت بزرگ اسلامی حاکمیت کردند. تازه، بنای کجی که پایه گذاری شده بود، آن چنان بود که بعد از آن که علیه بنی امیه انقلاب شد و بنی امیه رفتند، بنی عباس آمدند که 6 قرن -یعنی 600 سال- در دنیای اسلام، به عنوان خلیفه و جانشینان پیغمبر حکومت کردند! بنی عباس که خلفایشان یا به تعبیر بهتر پادشاهانشان، اهل شرب خمر، فساد و فحشا و خباثت و ثروت و اشرافی گری و هزار فسق و فجور بودند -مثل بقیه سلاطین عالم- مسجد هم می رفتند، برای مردم نماز می خواندند و مردم از روی ناچاری یا از روی اعتقاد غلط -ناچاری هم به آن معنا نبود- پشت سرشان نماز هم می خواندند! اعتقاد مردم را خراب کرده بودند!

امروز هم شما به دنیای اسلام نگاه کنید، به کشورهای مختلف اسلامی، به آن جایی که خانه خدا و مدینه در آن است، نگاه کنید، ببینید چه فساق و فجاری در رأس قدرت و حکومتند! دارند حکومت می کنند! بقیه جاها را هم با آن جا قیاس کنید. لذا شما در زیارت عاشورا می گویید: "اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد" در درجه اول، گذارندگان خشت اول را لعنت می کنیم. حق هم همین است.

خوب، یک مقداری به تحلیل حادثه عبرت انگیز عاشورا نزدیک شدیم. حالا سراغ تاریخ برویم -این مقدمه را شنیدید.

آغاز انحراف خواص در تاریخ اسلام

دوران لغزیدن خواص طرفدار حق، از حدود 6، 7 سال، 7، 8 سال بعد از رحلت پیغمبر شروع شد. اصلاً به مسئله خلافت کار ندارم. مسئله خلافت جداست. کار به این جریان دارم. این جریان، جریان بسیار خطرناکی است! همه قضایا، از 7، 8 سال بعد از رحلت پیغمبر شروع شد. اولش هم از این جا شروع شد که گفتند: نمی شود که سابقه دارهای اسلام -کسانی که جنگهای زمان پیغمبر را کردند، صحابه و یاران پیغمبر- با مردم دیگر یکسان باشند! اینها باید یک امتیازاتی داشته باشند! به اینها امتیازات داده شد -امتیازات مالی از بیت المال- این، خشت اول بود. حرکت های انحرافی این طوری است، از نقطه کمی آغاز می شود، بعداً همین طور هر قدمی، قدم بعدی را سرعت بیشتری می بخشد. انحراف ها از همین جا شروع شد تا به دوران عثمان رسید -اواسط دوران عثمان- در دوران خلیفه سوم، وضعیت این گونه شد که برجستگان صحابه پیغمبر، جزء بزرگترین سرمایه دارهای زمان خودشان شدند! توجه می کنید! یعنی همین صحابه عالی مقام که اسم هایشان معروف است -طلحه، زبیر، سعدبن ابی وقاص و امثال آنها- این بزرگان که هر کدامشان یک کتاب قطور سابقه افتخارات در بدر و حنین و احد و جاهای دیگر داشتند، اینها جزء سرمایه دارهای درجه اول اسلام شدند!

همین وضعیت، مسایل دوران امیرالمؤمنین(ع) را به بار آورد، یعنی در دوران امیرالمؤمنین(ع)، چون برای یک عده، مقام اهمیت پیدا کرد، با علی(ع) در افتادند. حالا 25 سال هم از رحلت پیغمبر گذشته است و خیلی از خطاها و اشتباهات شروع شده است. نفس امیرالمؤمنین(ع)، نفس پیغمبر(ص) است.

اگر این 25 سال فاصله نشده بود، امیرالمؤمنین(ع) برای ساختن آن جامعه، هیچ مشکلی نداشت. اما امیرالمؤمنین با این چنین جامعه ای مواجه شد. جامعه ای که "یأخذون مال الله دولاً و عبادالله خولاً و دین الله دخلاً بینهم". جامعه ای که ارزشها در آن، تحت الشعاع دنیا داری قرار گرفته است. این جامعه ای است که وقتی امیرالمؤمنین(ع) می خواهد مردم را به جهاد ببرد، برایش آن همه مشکلات و دردسر دارد.

اکثر خواص دوران امیرالمؤمنین(ع) -خواص طرفدار حق، یعنی کسانی که حق را می شناختند، کسانی بودند که دنیا را بر آخرت ترجیح می دادند. نتیجه این شد که امیرالمومنین(ع) مجبور شد 3 جنگ راه بیاندازد! عمر 4 سال و 9 ماه حکومت خود را، دایماً در این جنگها بگذراند! آخرش هم به دست یکی از آن آدم های خبیث، به شهادت برسد!

امام حسن(ع) مشکل ترین راه را انتخاب کرد

در همین وضعیت بود که امام حسن(ع) نتوانست بیش از 6 ماه دوام بیاورد. او را تنهای تنها گذاشتند. امام حسن مجتبی (علیه السلام) دید که اگر الآن با همین عده کم برود با معاویه بجنگد و شهید بشود، آن قدر انحطاط اخلاقی در میان جامعه اسلامی، در میان همین خواص، زیاد است که حتی دنبال خون او را هم نخواهند گرفت! تبلیغات معاویه، پول معاویه، زرنگی های معاویه، همه را تصرف خواهد کرد. مردم بعد از یکی دو سالی که بگذرد، می گویند اصلاً امام حسن بی جا کرد در مقابل معاویه قد علم کرد! امام حسن دید خونش هدر خواهد رفت، لذا با همه سختی ها ساخت و خودش را به میدان شهادت نینداخت.

می دانید گاهی شهید شدن آسانتر از زنده ماندن است. این طوری است. آدمهای اهل معنا، اهل حکمت و دقت، خوب درک می کنند. گاهی زنده ماندن و زندگی کردن و در یک محیطی تلاش کردن، به مراتب مشکل تر از کشته شدن و شهید شدن و به لقاء خدا پیوستن است. امام حسن(ع)، این راه مشکل را انتخاب کرد. وضع آن زمان این بوده است. خواص تسلیم بودند! حاضر نبودند، حرکتی بکنند! لذا وقتی یزید بر سر کار آمد، یزید کسی بود که می شد با او جنگید و کسی که در جنگ با یزید کشته می شد -چون وضع یزید خیلی خراب بود- خونش پایمال نمی شد، برای همین امام حسین(ع) قیام کرد.

عظمت و مقام امام حسین(ع)

وضع دوران یزید طوری بود که قیام، تنها انتخاب بود، برخلاف دوران امام حسن مجتبی(ع)، که 2 انتخاب وجود داشت، شهید شدن و زنده ماندن. و زنده ماندن، ثوابش و اثرش و زحمتش، بیشتر از کشته شدن بود. لذا امام حسن(ع)، این سخت تر را انتخاب کرد. در زمان امام حسین(ع)، این طوری نبود، یک انتخاب بیشتر نبود. زنده ماندن یعنی قیام نکردن، معنی نداشت. باید قیام می کرد، حالا به حکومت رسید که رسید، نرسید و کشته هم شد که شد، باید راه را نشان می داد، پرچم را بر سر راه می کوبید که معلوم باشد آن وقتی که وضعیت آن طوری بشود، حرکت باید این طوری باشد. لذا امام حسین قیام کرد.

خوب، وقتی امام حسین قیام کرد -با آن عظمتی که امام حسین(ع) در جامعه اسلام داشت- خیلی از همین خواص پیش امام حسین(ع) نیامدند که کمک کنند! ببینید به وسیله این خواص در یک جامعه، چقدر وضعیت خراب می شود! به وسیله خواصی که حاضرند دنیای خودشان را به راحتی بر سرنوشت دنیای اسلام در قرنهای آینده ترجیح بدهند! با این که امام حسین خیلی بزرگ بود، خیلی معروف بود.

من در قضایای قیام امام حسین و همان حرکت از مدینه و اینها نگاه می کردم، خوب، شب قبل آن روزی که امام حسین(علیه السلام) از مدینه بیرون آمد، عبدالله بن زبیر بیرون آمده بود. در واقع هر دو، یک وضعیت داشتند، اما امام حسین(ع) کجا، عبدالله بن زبیر کجا! امام حسین(علیه السلام)، حرف زدنش، مقابله اش، مخاطبه اش، طوری بود که همان حاکم آن روز مدینه که ولید باشد، جرأت نمی کرد با امام حسین درشت صحبت بکند. مروان یک کلمه گفت، حضرت آن چنان تشری به مروان زد که سرجایش نشست!

همین افراد رفتند، دور خانه عبدالله بن زبیر را محاصره کردند. برادرش را فرستاد، گفت که اجازه بدهید من حالا به دارالخلافه نیایم. به او اهانت کردند، گفتند: پدرت را در می آوریم، مردک باید بیرون بیایی. اگر نیایی، تو را می کشیم و چه می کنیم، تا این که عبدالله بن زبیر به التماس افتاد. گفت: پس اجازه بدهید حالا برادرم را بفرستم، فردا خودم بیایم. یکی گفت: خیلی خوب، امشب را به او مهلت بدهیم!

عبدالله بن زبیر که او هم یک شخصیتی بود، وضعیتش این قدر با امام حسین فرق داشت! کسی جرأت نمی کرد، چنین رفتاری با امام حسین(علیه السلام) داشته باشد. به خاطر حرمتش، به خاطر عظمتش، به خاطر شخصیتش، به خاطر قدرت روحیش، کسی جرأت نمی کرد، آن طور صحبت بکند. بعداً هم در راه مکه، هر کسی که به امام حسین رسید و صحبتی با آن بزرگوار کرد، خطابش به آن حضرت، "جعلت فداک" است، قربانت گردم، پدرم به قربانت، مادرم به قربانت، "عمی و خالی فداک"، عمو و دایی ام به قربانت. با امام حسین (علیه السلام) این گونه حرف می زدند. شخصیت امام حسین (علیه السلام) در جامعه اسلامی، این طور برجسته و ممتاز است.

عبدالله بن مطیع، در مکه پیش امام حسین (علیه السلام) آمد، عرض کرد: یابن رسول الله، "ان قتلت لنسترقن بعدک"، یعنی اگر تو قیام کنی و کشته بشوی، بعد از تو این افرادی که بر سر کار حکومت هستند، ما را به بردگی خواهند گرفت. امروز به احترام تو، از ترس تو و به هیبت توست که اینها راه عادی خودشان را می روند!

نامه های کوفیان به امام حسین(ع)

اگر اسامی کسانی را که از کوفه، به امام حسین(علیه السلام) نامه نوشتند و دعوت کردند، نگاه کنید، اینهایی که نامه نوشتند، همه جزء آن طبقه خواصند، طبقه زبدگان و برجستگانند. نامه ها هم زیاد است. از کوفه، صدها صفحه نامه و شاید چندین خورجین یا بسته بزرگ نامه آمد. غالباً بزرگان و اعیان و شخصیت های برجسته و نام و نشان دارها و همین خواص، این نامه ها را نوشتند!

منتهی لحن نامه ها را نگاه کنید، معلوم می شود که در بین خواص طرفدار حق، چه کسانی جزء آن دسته ای هستند که حاضرند دینشان را قربانی دنیاشان بکنند و چه کسانی هستند که حاضرند دنیاشان را قربانی دین بکنند؟ از خود نامه ها هم می شود، فهمید و چون کسانی که حاضرند دینشان را قربانی دنیا بکنند، بیشترند، نتیجه آن در کوفه، شهادت مسلم بن عقیل می شود و بعد هم از همان شهر کوفه ای که 18 هزار نفر آمدند با مسلم بن عقیل بیعت کردند، جمعیتی حدود 20 هزار یا 30 هزار یا بیشتر، بلند می شوند و به جنگ امام حسین (علیه السلام) در کربلا می آیند.

یعنی حرکت خواص، به دنبال خود حرکت عوام را می آورد. نمی دانم عظمت این حقیقت که برای همیشه گریبان انسان های هوشمند را می گیرد، برای ما درست روشن می شود یا نه؟

شما ماجرای کوفه را لابد شنیده اید، به امام حسین (علیه السلام) نامه نوشتند، حضرت هم مسلم بن عقیل را فرستاد، گفت: من او را می فرستم، اگر به من خبر داد که وضع خوب است، من هم خواهم آمد. مسلم بن عقیل هم به کوفه تشریف برد، منزل بزرگان شیعه وارد شد، نامه حضرت را خواند. گروه گروه مردم آمدند. همه اظهار ارادت کردند. فرماندار کوفه هم کسی به نام نعمان بن بشیر بود، آدم ضعیف و ملایمی بود. گفت: تا کسی با من نجنگد، من جنگ نمی کنم. با مسلم بن عقیل مقابله نکرد. مردم دیدند میدان باز است. آمدند و با حضرت شروع کردند به بیعت کردن.

2، 3 نفر از خواص باطل -طرفداران بنی امیه- به یزید نامه نوشتند که اگر می خواهی کوفه را داشته باشی، یک آدم حسابی به این جا بفرست. این نعمان بن بشیر نمی تواند در مقابل مسلم بن عقیل مقاومت کند. او هم به عبیدالله بن زیاد که فرماندار بصره بود، حکم داد که به قول امروز، با حفظ سمت علاوه بر بصره، کوفه هم تحت حکومت تو باشد و عبیدالله بن زیاد، یک سره از بصره تا کوفه تاخت، در قضیه آمدن او هم، نقش خواص معلوم می شود، که اگر دیدم مجالی هست، ممکن است بخشی از آن جا هم عرض بکنم.

عبیدالله بن زیاد به کوفه رسید، در حالی که شب بود. عوام کوفه -مردم معمولی کوفه، از همان قبیل عامی ها که قادر به تحلیل نبودند- تا دیدند یک نفری صورتش را بسته و با اسب و تجهیزات آمد، خیال کردند امام حسین است! راحت رفتند گفتند: السلام علیک یابن رسول الله! خاصیت آدم عامی این است! آدمی که اهل تحلیل نیست، منتظر تحقیق نمی شود، تا دید یک نفری با اسب و تجهیزات وارد شده، بدون این که یک کلمه حرف با او زده باشند، یکی می گوید این امام حسین است، همه می گویند امام حسین، امام حسین، امام حسین! بنا می کنند به او سلام کردن و احترام کردن! صبر کنید، ببینید او کیست!

او هم اعتنایی به مردم نکرد! به دارالاماره رفت، خودش را معرفی کرد و رفت داخل. از همان جا مبارزه را با جریان مسلم بن عقیل آغاز کرد. اساس کار او عبارت بود از این که طرفداران مسلم بن عقیل را با اشد فشار مورد تهدید و شکنجه قرار بدهد، یعنی هانی بن عروه را با غدر و حیله آورد، سر و روی هانی را مجروح کرد، بعداً عده ای اطراف قصر جمع شدند، به دروغ و حیله مردم را متفرق کرد، که این جا هم، همان خواص بد -خواص به اصطلاح طرفدار حقی که حق را هم شناختند، تشخیص دادند، اما دنیایشان را ترجیح می دهند- نقش دارند.

بعداً که حضرت مسلم با جمعیت زیادی، راه افتادند -در تاریخ ابن اثیر، نوشته است- به نظرم 30 هزار دور و بر حضرت مسلم آمدند، 4 هزار نفر از مردم، فقط اطراف خانه او با شمشیر، به نفع مسلم بن عقیل ایستاده بودند. اینها مربوط به روز نهم ذیحجه است -کاری که ابن زیاد کرد، یک عده از همین خواص را بین مردم فرستاد که مردم را بترسانند، مادرها و پدرها را-، تا بگویند با چه کسی می جنگید؟ چرا می جنگید؟ برگردید، پدرتان را در می آورند، اینها یزیدند، اینها ابن زیادند، اینها بنی امیه اند، اینها چه دارند، پول دارند، شمشیر دارند، تازیانه دارند، ولی آنها چیزی ندارند! مردم را ترساندند، به مرور همه متفرق شدند!

آخر شب -وقت نماز عشا- هیچ کس همراه حضرت مسلم نبود! هیچکس! و ابن زیاد، پیغام داد که همه باید برای نماز عشا به مسجد کوفه بیایند، نماز را با من به جماعت بخوانند! تاریخ می نویسد: برای نماز عشا پشت سر ابن زیاد، مسجد کوفه پر از جمعیت شد!

خوب، چرا چنین شد! من که نگاه می کنم، می بینم خواص مقصرند! همین خواص طرفدار حق مقصرند. بعضی از این خواص طرفدار حق، در نهایت بدی عمل کردند! مثل شریح قاضی! شریح قاضی که جزء بنی امیه نبود. کسی بود که می فهمید حق با کیست! می فهمید که اوضاع از چه قرار است! وقتی هانی بن عروه را به زندان انداختند و سر و رویش را مجروح کردند، سربازان و افراد قبیله اش اطراف قصر عبیدالله بن زیاد را گرفتند. ابن زیاد ترسید! آنها می گفتند که هانی را کشتید. ابن زیاد به شریح قاضی گفت: برو ببین هانی زنده است، برو به اینها بگو زنده است. شریح آمد، دید که هانی بن عروه زنده است، اما مجروح است. هانی بن عروه گفت: ای مسلمانها، این چه وضعی است! (خطاب به شریح) پس قوم من چه شدند؟ مردند! چرا سراغ من نیامدند! چرا نمی آیند مرا از این جا نجات بدهند! شریح قاضی گفت: می خواستم بروم و این حرف های هانی را به همین کسانی که اطراف دارالاماره را گرفته اند، بگویم، اما افسوس که جاسوس عبیدالله، آن جا ایستاده بود! جرأت نکردم! جرأت نکردم یعنی چه؟ یعنی همین که ما می گوییم: ترجیح دنیا بر دین.

شاید اگر شریح، همین یک کار را انجام می داد، تاریخ عوض می شد. اگر شریح می رفت، به مردم می گفت که هانی زنده است اما در زندان است و عبیدالله قصد دارد او را بکشد -هنوز عبیدالله قدرت نگرفته بود- آنها می ریختند و هانی را نجات می دادند. با نجات هانی، قدرت پیدا می کردند، روحیه پیدا می کردند، اطراف دارالاماره می آمدند، عبیدالله را می گرفتند، یا می کشتند، یا می فرستادند می رفت! کوفه، مال امام حسین (علیه السلام) می شد و اصلاً واقعه کربلا اتفاق نمی افتاد! اگر واقعه کربلا اتفاق نمی افتاد، یعنی امام حسین (علیه السلام) به حکومت می رسید و اگر این حکومت 6 ماه هم طول می کشید -ممکن بود بیشتر هم طول بکشد- برای تاریخ برکات زیادی داشت.

یک وقت، یک حرکت بجا، تاریخ را نجات می دهد. گاهی یک حرکت نابجا که ناشی از ترس و ضعف و دنیا طلبی و حرص به زنده ماندن است، تاریخ را در ورطه گمراهی می غلطاند. آقا چرا شما وقتی دیدی که هانی این طوری است، شهادت حق ندادی؟ نقش خواص، خواص ترجیح دهنده دنیا بر دین، این است.

وقتی که عبیدالله بن زیاد، به رؤسای قبایل کوفه گفت بروید مردم را از اطراف مسلم متفرق کنید، اگر نروید، پدرتان را در می آورم، چرا اینها از عبیدالله بن زیاد قبول کردند؟ همه اینها که اموی نبودند، از شام نیامده بودند. بعضی از همین افراد، جزء نویسنده های نامه به امام حسین (علیه السلام) بودند، مثل شبث بن ربعی که به امام حسین نامه نوشته بود و دعوت کرده بود! خودش جزء کسانی است که وقتی عبیدالله گفت بروید مردم را از دور او متفرق کنید، این هم آمد و مردم را با ترساندن و با تهدید و تطمیع، از اطراف مسلم متفرق کرد! چرا این کار را کردند؟

اگر امثال شبث بن ربعی، در یک لحظه حساس از خدا می ترسیدند -به جای این که از ابن زیاد بترسند- تاریخ عوض می شد! آنها آمدند، مردم را متفرق کردند. عوام متفرق شدند، ولی چرا آن خواص مؤمنی که اطراف مسلم بودند، متفرق شدند؟ در بین آنها کسان خوبی بودند، افراد حسابی بودند. بعداً بعضی از آنان در کربلا آمدند، شهید شدند، اما این جا اشتباه کردند. البته آنهایی که در کربلا شهید شدند، کفاره اشتباهشان داده شد، با آنها بحثی نداریم، اسمشان را هم نمی آوریم. اما از اینها کسانی بودند که به کربلا هم نیامدند! نتوانستند بیایند، توفیق پیدا نکردند! بعداً مجبور شدند، جزو توابین بشوند! وقتی امام حسین کشته شد، وقتی فرزند پیغمبر از دست رفت، وقتی فاجعه اتفاق افتاد، وقتی حرکت تاریخ به سمت سراشیب آغاز شد، دیگر چه فایده؟ به همین دلیل تعداد توابین در تاریخ، چند برابر عده شهدای کربلاست.

شهدای کربلا، همه در یک روز کشته شدند، توابین هم همه در یک روز کشته شدند. اما شما ببینید اثری که توابین در تاریخ گذاشتند، یک هزارم اثری که شهدای کربلا گذاشتند، نیست! برای خاطر این که اینها در وقت خود نیامدند، کار را در لحظه خود انجام ندادند، دیر تصمیم گرفتند، دیر تشخیص دادند. چرا مسلم بن عقیل را تنها گذاشتید؟ دیدید که این نماینده امام آمده بود، با وی بیعت هم کرده بودید، او را هم که قبول داشتید -عوام را کاری ندارم، به خواص می گویم- شما چرا شب که شد، مسلم را تنها گذاشتید که به خانه طوعه پناه ببرد؟

اگر خواص، مسلم را تنها نمی گذاشتند، مثلاً 100 نفر می شدند، این 100 نفر اطراف مسلم را می گرفتند، به خانه یکی از آنها می آمدند و می ایستادند، دفاع می کردند. مسلم تنها هم که بود، وقتی می خواستند، او را دستگیر کنند، چندین ساعت طول کشید! چندین بار حمله کردند، مسلم به تنهایی همه سربازان ابن زیاد را -همان عده ای که آمده بودند- پس زد. اگر 100 نفر مرد با او بودند، مگر می توانستند او را بگیرند! مردم باز هم اطرافشان جمع می شدند.

پس خواص، این جا کوتاهی کردند که نرفتند اطراف مسلم را بگیرند. ببینید، از هر طرف حرکت می کنید، به خواص می رسید. تصمیم گیری خواص در وقت لازم، تشخیص خواص در وقت لازم، گذشت خواص از دنیا در لحظه لازم، اقدام خواص برای خدا در لحظه لازم، اینهاست که تاریخ را نجات می دهد، ارزشها را نجات می دهد، ارزشها را حفظ می کند. باید در لحظه لازم، حرکت لازم را انجام داد. اگر وقت گذشت، دیگر فایده ندارد.

نمونه هایی از تصمیمات خواص در عصر ما

در الجزایر، بعد از انتخاباتی که حزب جبهه اسلامی در الجزایر بردند -در انتخابات برنده شدند- با تحریک امریکا و دیگران، حکومت نظامی سر کار آمد! آن روز اولی که حکومت اسلامی سرکار آمد، هیچ قدرتی نداشت. اگر آن روز، مسئولین جبهه اسلامی در الجزایر، همان ساعت های اول که هنوز حکومت نظامی عرضه ای نداشت، کاری نمی توانست بکند، مردم را به خیابان ها کشانده بودند، حکومت نظامی از بین می رفت. حکومت تشکیل می دادند و امروز در الجزایر، حکومت اسلامی سر کار بود. نکردند! در وقت خودش باید تصمیمم می گرفتند، نگرفتند. یک عده ترسیدند، یک عده ضعف پیدا کردند، یک عده اختلاف کردند، یک عده گفتند ما رئیس، او رئیس، این رئیس!

عصر روز 21 بهمن ماه سال 57 که در تهران اعلام حکومت نظامی شد، امام به مردم فرمود: مردم به خیابانها بروند! اگر امام آن لحظه این تصمیم را نمی گرفت، امروز هنوز محمدرضا در این مملکت بر سر کار بود! با حکومت نظامی می آمدند، مردم در خانه هاشان می ماندند، اول امام، بعد مدرسه رفاه، بعد بقیه جاها را قتل عام می کردند، نابود می کردند! یک 500 هزار نفر را در تهران می کشتند، قضیه تمام می شد! مثل این که در اندونزی یک میلیون نفر را کشتند، تمام شد. امروز هم آن آقا سر کار است و خیلی شخصیت آبرومند و محترمی هم هستند، آب هم از آب تکان نخورد! امام در لحظه لازم، تصمیم لازم را گرفت.

اگر خواص، در هنگام خودش، کاری را که لازم است، تشخیص دادند و عمل کردند، تاریخ نجات پیدا می کند و حسین بن علی ها به کربلاها کشانده نمی شوند. اگر خواص، بد فهمیدند، دیر فهمیدند، یا فهمیدند و با هم اختلاف کردند -مثل آقایان افغانها- اگر در رأس کار، افراد حسابی بودند، اما طبقه خواص منتشر در جامعه، جواب ندادند. یکی گفت ما امروز کار داریم. یکی گفت جنگ تمام شد، بگذارید سراغ کارمان برویم، برویم کاسبی کنیم، چند سال همه آلاف و الوف جمع کردند، ما در جبهه ها گشتیم، از این جبهه به آن جبهه، گاهی غرب، گاهی جنوب، بس است دیگر، اگر این گونه عمل کردند، معلوم است که در تاریخ، کربلاها تکرار خواهد شد!

خدای متعال وعده داده است که اگر کسی خدا را نصرت کند، خدا او را نصرت خواهد کرد. اگر کسی برای خدا حرکت و تلاش بکند، پیروزی نصیب خواهد شد، نه این که به هر یک نفری پیروزی می دهند، بلکه وقتی مجموعه ای حرکت می کند، البته شهادت ها هست، سختی ها هست، رنجها هست، اما پیروزی هم هست. "ولینصرن الله من ینصره" نمی فرماید که نصرت می دهیم، خون هم از دماغ کسی نمی آید. نخیر، "فیقتلون و یقتلون" می کشند و کشته می شوند، اما پیروزی به دست می آورند. این سنت الهی است. وقتی که از خون ترسیدیم، از آبرو ترسیدیم، از پول ترسیدیم، به خاطر خانواده ترسیدیم، به خاطر دوستان ترسیدیم، به خاطر راحتی و عیش خودمان ترسیدیم، به خاطر پیدا کردن کاسبی، برای پیدا کردن یک خانه دارای یک اتاق بیشتر از خانه قبلی، وقتی به خاطر این چیزها حرکت نکردیم، بله، معلوم است، 10 نفر مثل امام حسین هم که بیایند و سر راه قرار بگیرند، همه شهید خواهند شد. همه از بین خواهند رفت، کما این که امیرالمومنین (علیه السلام) شهید شد، کما این که امام حسین(علیه السلام) شهید شد. خواص، خواص، طبقه خواص! عزیزان من، ببینید شما کجایید. اگر جزو خواصید -که البته هستید- پس حواستان باشد. عرض ما فقط این است. البته این حرفی که ما زدیم، این مطلبی که می گوییم، خلاصه مطلب است.

در 2 بخش باید روی این مطلب کار بشود، یکی بخش تاریخی قضیه است که اگر من وقت داشتم، خودم کار می کردم -متأسفانه من دیگر وقت ندارم- باید بگردند، نمونه هایی را که در تاریخ فراوان است، پیدا کنند و ذکر کنند که خواص کجاها باید عمل می کردند و عمل نکردند. اسم این خواص چیست؟ چه کسانی هستند؟ اگر الآن مجال بود و خودم و شما خسته نمی شدید، ممکن بود یک ساعتی در زمینه همین موضوعات و اشخاصش برای شما صحبت بکنم، در ذهنم هست.

بخش دیگری که باید کار بشود، تطبیق با وضع هر زمان است، نه فقط زمان ما. در هر زمان، طبقه خواص، چگونه باید عمل بکنند که به وظیفه شان عمل کرده باشند؟ این که گفتیم اسیر دنیا نشوند، یک کلمه است. چگونه اسیر دنیا نشوند؟ مثال ها و مصداق هایش چیست؟ عزیزان من، حرکت در راه خدا، همیشه مخالف دارد. اگر یک نفر از همین خواصی که گفتیم، بخواهد کار خوب انجام بدهد، کاری را که باید انجام بدهد -اگر بخواهد انجام دهد-، ممکن است 4 نفر دیگر از همین خواص پیدا بشوند، بگویند آقا مگر تو بی کاری؟ مگر دیوانه ای؟ مگر زن و بچه نداری؟ چرا دنبال این طور کارها می روی؟ کما اینکه در دوره مبارزه می گفتند. خواص باید بایستند، یکی از لوازم مجاهدت خواص، همین است که در مقابل حرف ها و ملامت ها بایستند. بدیهی است، مخالفین تخطئه می کنند، بد می گویند، تهمت می زنند.

گوسفندی که آب نخورد(داستان6)

| يكشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۲، ۰۷:۱۹ ق.ظ | ۱۱۵ نظر

  گوسفندی که آب نخورد

 

 از محرم چند سال قبل غمی همیشه همراه او بود. چند باری خواب برادرش را دیده بود همان برادری که سال گذشته جلوی چشمش از دست داده بود.

ماه ذی‌الحجه بود. بسیاری از گوسفندان منتظر چنین ماهی بودند و برای روزهای ذی‌الحجه مخصوصا عید قربان خود را چاق می‌کردند تا مردم آنها را خریداری کنند و به قربانگاه ببرند.

اما گوسفند سیاه و لاغر همیشه خودش را در ماه ذی‌الحجه از چشم چوپان و مشتری‌ها پنهان می‌کرد. تا مشتری را می‌دید خود را به بی حالی و مریضی می‌زد اما  تا محرم فرا می‌رسید خود را چست و چابک نشان می‌داد.

گوسفندان دیگر به علت لاغر و سیاه بودن او همیشه او را مسخره می‌کردند و می‌گفتند«هیچ کس خریدار تو نیست» او همیشه از این موضوع رنج می‌برد.

ماه محرم رسید ،همه گوسفندان منتظر فردی بودند تا از دور بیاید و آنها را برای قربانی انتخاب کنند.
پیرمردی از دور سمت گله آمد همه گوسفندان خوشحال شدند. آن پیرمرد گوسفند چاق و زیبایی را انتخاب کرد و با خود برد.همه گوسفندان با حسرت به او نگاه می‌کردند. گوسفند سیاه و لاغر نامید در گوشه‌ای نشسته بود و حسرت می‌خورد که ای کاش او انتخاب می‌شد.

فرد دیگری از دور آمد او هم گوسفند سفید و چاقی را انتخاب کرد ، از آن روز به بعد دیگر گوسفند سیاه و لاغر هنگام آمدن خریدار، مثل بقیه گوسفندان، به این طرف آن طرف نمی‌پرید که بگوید من سرحال و سالم هستم، بلکه گوشه‌ای می‌نشست و اشک می‌ریخت.

از آن روزی که گوسفندان فهمیدند گوسفند چاقی که دیروز برای قربانی برده بودند، برای ذبح شدن در هیئت نبود بلکه برای فردی که از سفر خارج آمده بود قربانی کردند، دیگر گوسفندان وقتی کسی از دور می‌آمد او را می‌بوئیدند. اگر بوی خوش می‌داد می‌فهمیدند از طرف روضه امام حسین (علیه‌السلام) آمد و اگر بوی خوش نمی‌داد، خود را بی‌حال نشان می‌دادند تا او را خریداری نکنند.

هرچه به روز عاشورا نزدیک می‌شد تعداد گوسفندان گله کمتر و کمتر می‌شد. ظهر عاشورا رسیده بود چند گوسفند بیشتر باقی نمانده بودند. تقریبا گوسفندان ناامید شده بودند و حسرت می‌کشیدند.
 
مرد جوانی در واپسین ساعات اذان ظهر عاشورا از دور به سمت گله گوسفندان آمد،بوی خوش آن مرد جوان از دور گوسفندان رامست کرده بود. همه فهمیده بودند که او قرار است برای ذبح شدن در ظهر عاشورا یکی را انتخاب کند همه گوسفندان نگران قلب‌هایشان به تپش افتاده بود.

دیگر کسی خود را چست و چابک نشان نمی‌داد چرا که همه می‌دانستند که گوسفند ظهر عاشورا از قبل انتخاب شده است و این کارها فایده‌ای ندارد.

آن جوان نزدیک آمد همه گوسفندان را نگاهی کرد روی سر تک تک گوسفندان دستی می‌کشید. با هر قدمش گوسفندان می‌لرزیدند رسید به گوسفند پیشانی سفید، منتظر بودند او را انتخاب کند آخر او از همه ما بیشتر مشتاق و مومن بود ولی آن جوان از او عبور کرد و رفت سراغ گوسفندی که به خواب عمیقی فرو رفته بود. به چوپان گفت آن گوسفند را بیاور بالای وانت.
آن گوسفند انتخاب شده گوسفند لاغر وسیاه  بود که از شدت گریه خوابش گرفته بود.

با تکانی چشمهایش را باز کرد و دید که او را به بالای وانت می‌برند. نمی‌دانست چه شده است. فقط نگاه اشک آلود دیگر گوسفندان را از دور می‌دید که به صورت ملتمسانه  به او می گفتند سلام ما را برسان...

وانت راه افتاد. در طول مسیر گوسفند سیاه و لاغر چشمش به سیاهی‌های خیابان‌ها افتاد و گریه می‌کرد که ای کاهش لیاقت ذبح شدن در این روز را داشت.
 
وانت ایستاد. او را به پایین آوردند و پاهایش را با طنابی به میله‌ای گره زدند.
از دور صدای تبل و عزاداران را می‌شنید. این صدا نزدیک نزدیک تر می‌شد از دور پرچم اول دسته را دید. خوشحال شد نزدیک‌تر آمد با صدای تیز شدن چاقو، گوسفند سرش را برگرداند و دید که قصاب مشغول تیز کردن چاقویش است.
اطرافش را نگاه کرد تا ببیند گوسفندی دیگر آنجا هست یا نه. هرچه گشت گوسفندی ندید.
 قصاب به طرف او آمد. تازه فهمید که جریان از چه قرار است. از خوشحالی نمی‌دانست چه کار کند فقط گریه می کرد و با خود می‌گفت: چرا من؟ من که ناامید بودم، من که از همه گوسفندان گنهکار‌تر و لاغرتر بودم...
در همین افکار بود که کاسه آبی را جلوی چشمانش دید.گوسفند سیاه با این که در طول مسیر خیلی تشنه‌اش شده بود و شنیده بود که تشنه‌ جان دادن بسیار سخت است وقتی چشمش به پرچمی افتاد که دو دست کودکی بود که رویش نوشته بود.
«قتل‌الحسین عطشانا» با خود عهد بست که آبی نخورد.

قصاب هرچه تلاش کرد که آب را به او بدهد فایده‌ای نداشت. صدای افراد کناری‌اش را شنید که می گفتند باید آب بخورد بعد سرش را ببری، وقتی گوسفند این را فهمید، سرش را در کاسه آب کرد و طوری وانمود کرد که آبی خورده است. در این میان قطره‌ای آب از گلویش پایین رفت. آن قطره آب تلخ‌ ترین آبی بود که در عمرش خورده بود. چرا که عهدش ناخودآگاه شکسته شد.

قصاب خیالش راحت شد. پاهایش را بالا گرفت و او را بر زمین زد. گوسفند صورتش به آسفالت خیابان کشیده  و خون از گوشه چشمش جاری شد
 گوسفند خوشحال بود که صورتش زخمی شده
خوشحال بود که دندانش شکست.
خوشحال بود که در بدنش سنگی داغ از آسفالت فرو رفت
خوشحال بود که پای قصاب با فشار روی پهلویش است
خوشحال بود که بعد از ذبحش ،گوشتش به عزاداران به امام حسین (علیه‌السلام) می‌رسد
 او فقط ناراحت بود که چرا آن یک قطره آب از گلویش پایین رفته است.
 
هنگام وصال رسیده بود. قصاب چاقوی تیز را زیر گلوی گوسفند گذاشت و شروع کرد به بریدن گلو. گوسفند احساس کرد چاقو خیلی تیز است. ناراحت شد که چرا لحظه عشق بازی کوتاه است و چرا سرش را از پشت نمی‌برند تا دیرتر جان از بدنش جدا شود و لحظه‌های به ظاهر سخت بیشتر طول بکشد.

لحظه‌ عشق بازی شروع شد و گوسفند، آخرین نگاهش به پرچم سرخی بود که بر رویش نوشته بود. (قتل الحسین عطشانا»
پرچم به آرامی تکان می خورد و گوسفند عشق بازی می‌کرد.
پرچم به آرامی تکان می‌خورد و او سلام دیگر دوستانش را به صاحبش تحویل داد.
پرچم به آرامی تکان می‌خورد و گوسفند به به آرزویش رسید.
پرچم به آرامی تکان می‌خورد و معنای عشق را فهمید.

التماس دعا

عکس/شباهت کبریت و مال دنیا

| چهارشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۲، ۰۸:۲۰ ق.ظ | ۷ نظر

شباهت کبریت و مال دنیا 

 

امام علی (ع) در نهج البلاغه خطبه96 میفرماید:

«فلا تنافسوا فى عز الدنیا و فخرها، ولا تعجبوا بزینتها و نعیمها، و لاتجزعوا من ضرائها و بوسها، فان عزها و فخرها الى انقطاع، و ان زینتها و نعیمها الى زوال، و ضراءها و بوسها الى نفاد، و کل مده الى انتها، و کل حى الى فناء»

به بزرگى و فخر ظاهرى این دنیا رغبتى نداشته باشید و به وسیله زینت و نعمت آن فریفته نشوید و از سختى‌ها و زیان‌هایش بى‌تابى نکنید، چرا که عزت و فخر این دنیا تمام شدنى است و زینت و نعمت آن نابود گشتنى است و سختى و زیانش پایان‌پذیر است. 

هر مدت و دورانى در این دنیا سرآمدى دارد و هر زنده‌اى، مردنى... 

--------------------------------------------------

نهج البلاغه نسخه فیض الاسلام، خطبه 194

ایهاالناس! انما الدنیا دار مجاز و الاخرة دار قرار. فخذوا من ممرکم لمقرکم، و لا تهتکوا استارکم عند من یعلم اسرارکم. و اخرجوا من الدنیا قلوبکم من قبل ان تخرج منها ابدانکم. ففیها اختبرتم، و لغیرها خلقتم. ان المرء اذا هلک قال الناس: ما ترک؟ و قالت الملائکه: ما قدم؟ لله آباوکم! فقدموا بعضا، یکن لکم، ولا تخلفوا کلا، فیکون علیکم!
هان اى مردم! به هوش باشید که دنیا خانه‌اى است که باید از آن گذشت و آخرت است که خانه ماندن است. پس، از این دنیاى گذرا براى آنجا که محل قرار و آرامش است توشه برگیرید. نزد خداوندى که اسرار شما را مى‌داند پرده درى نکنید. دل از دنیا بر کنید پیش از آن که جسم شما از آن خارج شود. شما را در دنیا مى‌آزمایند در حالى که شما را براى آخرت آفریده‌اند. 
آنگاه که کسى مى‌میرد، مردم مى‌گویند: - مال و ثروت از خود - چه به جا نهاد، و فرشتگان گویند: - از اعمال نیک و صالح - چه پیش فرستاد. پدر آمرزیده‌ها! قسمتى از اموال خویش را پیش فرستید که به سود شما خواهد بود، و همه را در این دنیا نگذارید که گریبانگیرتان مى‌شود.