چه کسی تو را بیشتر دوست دارد؟

اپیزود اول:
«این بسیجیها انسانیت ندارن! نه عقل دارن نه احساس! همشون وحشی هستن و...» این حرفها، سخنان جوانی بود که بر روی صندلی قطار مترو نشسته بود و بلند بلند با دوستش به این سخنان میپرداخت. من هم روی صندلی مترو نشسته بودم، کمی آن طرفتر هم مرد میانسالی ایستاده بود.
قطار به ایستگاه امام خمینی(ره) رسید، عده ای از قطار پیاده شدند، به طرفهالعینی صندلیهای قطار پرشد از جمعیت و مرد میانسال همچنان ایستاده بود و به سخنان این دو جوان گوش میداد.
جوانی که چفیهای برگردن داشت وارد مترو شد و مانند بقیه افراد بر روی صندلیهای قطار نشست، تا چشمش به مرد میانسال افتاد از جایش بلند شد و به پیرمرد گفت: پدر جان بفرما اینجا بشین. مرد میانسال هم با گفتن «خدا خیرت بده جوون» بر روی صندلی قطار نشست.
پیرمرد و آن افرادی که صحبت های آن دو دوست را درباره بسیجی ها شنیده بودند، با نگاه به یکدیگر، به تناقض صحبتهای آن دو دوست و رفتار آن بسیجی فکر میکردند.
جوان بسیجی که نمیدانست قضیه از چه قرار است در حالی که ایستاده بود کتاب کوچکی را از کیف خود بیرون آورد و شروع به مطالعه کرد.
پیرمردی از دیدن این حرکت جوان بسیجی متوجه شد در این فرصتی که درمترو هست هم می شود به مطالعه پرداخت. او هم کتابش را از کیفش در میآورد و شروع میکند به مطالعه کردن.
آنجا فهمیدم که که آن جوان، بدون گفتن حتی یک کلمه، توانست به صورت مفید امر به معروف کند.
اپیزود دوم:
محمد آن طرف خیابان منتظرم است.بی توجه به چراغ قرمز عابر پیاده به سرعت به آن طرف خیابان میروم. بعد از احوالپرسی با محمد به سمت مترو میرویم. از نگاه او احساس میکنم محمد حرفی را میخواهد به من بگوید. از پلههای مترو به پایین میآییم. میبینم که درهای قطار در حال بسته شدن است. دست محمد را می گیرم و به سمت قطار میکشم تا سریع به داخل قطار بریم.
تا خواستم پایم را بین در قطار بگذارم و مانع بسته شدن در آن شوم، ناگهان محمد من را به عقب کشید و نگذاشت مانع بسته شدن در قطار شوم. با ناراحتی به او گفتم: برای چی این کار رو کردی؟ محمد گفت «اگر پایت را بین در میگذاشتی، قطار چند ثانیه ای در حرکت خود تأخیر میکرد، از طرفی نزدیک به هزار نفر در این قطار بودند، این چند ثانیه را ضرب در آن افراد کن ببین چند ثانیه می شود! آیا میتوانی جواب این ثانیه هایی که با کار تو به هدر رفت را بدهی؟»
من هم که از دقت محمد تعجب کرده بودم گفتم: راست میگی !!
آنجا بود که به رد شدنم از خیابان فکر کردم. وقتی که به چراغ قرمز عابر پیاده توجه نکردم و از خیابان رد شدم، باعث شدم تا چند اتومبیل ترمز کنند در حالی که آن زمان حق عبور آنان بود!
از آن روز به بعد با امر به معروف و نهی از منکر محمد، دیگر حواسم را به حقوق اجتماعی بیشتر کردم تا حق مردم برگردنم نباشد.
اپیزود سوم:
با الناز در حال رفتن به دانشگاه بودیم مثل همیشه سوار اتوبوس شدیم اتوبوس مملو از جمعیت بود کمی آنطرفتر خانمی دائماً از بدبختیها و مشکلات اجتماع میگفت. او با حرفهایش افراد آن اتوبوس را نسبت به وضع کنونی کشور بد بین کرده بود. الناز کم کم خودش را به آن زن نزدیک کرد وقتی به او نزدیک شد گفت : ببخشید خانم! از اخبار امروز خبر دارید؟ زن گفت : نه، کدوم خبر؟
الناز گفت: دانشمندان ایرانی با حمایت نظام، به عنوان اولین کشور دنیا توانستند به پیشرفت هایی که تا آن زمان دست نیافتنی بود در ایمپلنتهای دندان پزشکی دست پیدا کنند!
خانم میانسالی وارد بحث شد و گفت: قبل از انقلاب خواهر من را برای پیوند کلیه به خارج از کشور بردند اما الان ایران به عنوان اولین کشور در پیوند کلیه پیشتازه. حتی بیمارهایی که در کشورهای خارجی هستند برای معالجه به ایران سفر میکنند.
دختر دانشجویی که از سخنانش مشخص بود در رشته پزشکی درس میخواند گفت: در کل دنیا دکتر سمیعی به عنوان بهترین جراح مغز و اعصاب در جهان شناخته شده هست. حتی در چشم پزشکی نیز ایران را به عنوان بهترین کشورها در جهان میشناسن.
بر خلاف همیشه جو داخل اتوبوس بسیار علمی شده بود.
زنی که از لهجه او مشخص بود که اهل شهرستان است گفت خدا پدر این دولت را بیامرزد. از زمانی که احمدی نژاد به روستای ما آمد، خط لوله آب شیرین، گاز رسانی، تلفن و برق رو به روستای ما آورد. از طرفی با ساختن بیمارستان و ورزشگاه و مدرسه خیلی از مشکلات ما حل شد.
زن میانسالی در جواب این زن شهرستانی گفت: چرا همش به شهرستانها توجه میشه.پس ما که تو تهرانیم چی؟خانم شهرستانی هم در جواب گفت: اتفاقاً معنای عدالت همینه که ما هم در شهرستان بتوانیم مثل شما ها از یارانه و امکانات اولیه بهرهمند بشیم.
دختر جوانی که گویا تازهعروس بود گفت: وقتی ازدواج کردم با پس انداز و وامهای دولتی یک خانهای اجاره کردیم. الان هم که دارند از طرف مسکن مهر خانهای را به ما واگذار میکنند. وقتی هم پسرم به دنیا اومد، دولت با راه اندازی طرح «آتیه» یک ملیون تومان برای فرزندم پسانداز کرد و ماهیانه مبلغی رو به اون اضافه میکنه تا زمانیکه پسرم جوان شد یک سرمایه ای از خودش داشته باشه.
در اتوبوس از پیشرفت های ایران در انرژی هستهای، سلول هایبنیادی، پیشرفت در عمران و سد سازی، خود کفایی در تجهیزات نظامی و دارو سازی و... شنیدم. برای اولین بار بود که در یک سفر اتوبوس اطلاعات زیادی بدست آوردم.
عده ای از گرونی نخود و لوبیا سخن میگفتند و این ها را شاخص پیشرفت و پسرفت اعلام میکردند و عدهای به پیشرفتهای کلان جهانی ایران در زمینههای مختلف اشاره می کردند.
صدای آقای راننده آمد که ایستگاه پایانی است لطفا پیاده بشوید.از بس بحث داغ و جذابی در اتوبوس شکل گرفته بود، تازه یادم آمد که در ایستگاه دانشگاه فراموش کرده بودم تا پیاده شوم.ولی بجایش خیلی اطلاعات خوبی بدست آوردم.
برای خواندن ادامه مطالب گزینه (ادامه مطلب) را تائید کنید
حسن عبدالصمد
....................................................................................................................................
از تمامی خوانندگان خواهشمندم تا خاطرات و راهکارهای امر به معروف و نهی از منکر عملی خود را برای ما بیان کنند.