سهمیه دانشگاه بی عدالتی است؟(داستان5)
بحثی داغ بین دانشجو واستاد
سهمیه دانشگاه بی عدالتی است؟
سید به دلیل ظاهر و رفتارش، از بدو ورود به دانشکده حقوق، تمام نظرها را به خود جلب کرد!
چهره تکیده و سر و صورت بدون مو، او را شبیه کولینا (داور فوتبال ایتالیا) کرده بود، رفتار معصومانه او را در مقابل سایردانشجویان پرشور و هیجان، عامل دیگری برای وجه تمایز سید محسوب می شد.
سید که ظاهر تکیده اش او را پنجاه ساله نشان می داد، تنها سی سال سن داشت. او برخلاف سایر دانشجویان، اکثر مواقع در لاک خود بود و کمتر مقابل شیطنتهای دیگران، واکنش نشان می داد. شاید دلیل آن شرایط سنی و یا بیماری اش بود!
تک سرفه های مداوم سید نشان از دردی کهنه می داد. او خود هیچ توضیحی در این رابطه نمی داد!
بین دانشجویان شایع بود که سید سِل دارد، و برخی او را مبتلا به سرطان ریه می دانستند، و دلیل سر و صورت بدون موی او را نیز شیمی درمانی عنوان می کردند.
همه چیز روال عادی خود را داشت تا اینکه استاد حقوق قضایی در تشریح بحث عدالت، به ظلمی اشاره کرد که گریبان کلیه داوطلبین ورود به دانشگاه را گرفته است!
استاد اعتقاد داشت به دلایل مختلف، عدالت در راه یابی داوطلبین به دانشگاه رعایت نمی شود! او پس از بیان مواردی، به سهمیه ورود رزمندگان و ایثارگران به مراکز آموزش عالی پرداخت و این سهمیه را ظلمی به سایر داوطلبین ورود به دانشگاه و همچنین سایر دانشجویان پذیرفته شده می دانست! زیرا حضور این افراد با سهمیه های در نظر گرفته شده را عامل اساسی افت تحصیلی قلمداد، و اضافه کرد:
نشستن این افراد که با سهمیه های مختلف به دانشگاه راه یافته اند، باعث می شود تا سایر داوطلبینی که حق مسلمشان این صندلی ها بوده، از رسیدن به جایگاه حقیقیشان باز بمانند.
کف زدن های ممتد دانشجویان حاضر در کلاس، نشان از هماهنگی فکری بین استاد و شاگردان می داد! در این میان تنها کسی که سرش پایین بود و هیچ عکس العملی از خود نشان نمی داد، سید بود.
عدم هماهنگی سید با دانشجویان، نظر استاد را به خود جلب کرد. استاد پس از دعوت دانشجویان به سکوت، با لحنی کنایه آمیز گفت:
ظاهراً یکی از افرادی که با سهمیه وارد دانشگاه شده است، در جمع ما حضور دارد!
همه نگاه ها متوجه زاویه دید استاد گردیده بود که نگاهش سید را نشانه می رفت.
سنگینی فضای کلاس و نگاه ها، سید را وادار نمود که برای اولین بار در طول مدت حضورش در دانشگاه، لب به سخن باز کند.
سید کارنامه انتخاب رشته اش را از کلاسور خارج کرد و در حالی که آن را نشان سایر دانشجویان و استاد می داد، گفت:
این کارنامه قبولی ام در دانشگاه است. آیا ذکری از سهمیه در آن شده است؟
سید همزمان که سایرین تأیید می کردند که او نیز مانند بقیه بدون استفاده از هرگونه سهمیه ای توانسته است وارد دانشگاه شود، ادامه داد:
رزمنده بودن و رزمنده باقی ماندن لیاقت می خواهد و سعادت، خیلی ها مانند طلحه و زبیر از صحابی و رزمندگان پا به رکاب حضرت رسول اکرم (ص) بودند! من که لیاقت رزمنده بود را ...
استاد به میان حرف سید وارد شد، و به گونه ای که می خواهد نظرها را از قضاوت ناسنجیده اش دور کند، گفت:
پس چرا با سایرین همکاری نکردید؟!
سید با همان تک سرفه های همیشگی اش که برای همه عادی شده بود، پاسخ داد:
آخه صحبتهای شما با باورهای من همخوانی ندارد!
استاد با لحنی کنایه آمیز گفت:
می شود باورهای خود را برای ما بگویید، شاید ما هم با شما همراه شدیم!
پوزخندی بر لبان استاد نقش بسته بود که نشان می داد قصد دارد در همین اول ترمی، تسلط و معلومات خود را به رخ سایرین بکشد.
سید با خونسردی جواب داد:
باورهای من با ایده های شما، تضاد دارد و شرط عدالت نیست که وقت کلاس به باورهای من بگذرد.
استاد که در همین اول بحث خود را مقهور استدلال سید می دید، با غروری نهفته در صدایش گفت:
وقت کلاس در اختیار من است و من هستم که باید مشخص کنم وقت کلاس به چه امری بگذرد! در ثانی، مبحث امروز، عدالت است و فکر نمی کنم صحبتهای من با شما خارج از موضوع باشد؛ زیرا من حضور سهمیه ای به دانشگاه را خلاف عدالت می دانم ولی شما عین عدالت!
سید که دیگر مجبور به ادامه بحث شده بود، گفت:
اجازه می خواهم برای آنکه به نتیجه گیری مفیدی در انتهای بحث برسیم، چند سؤال شخصی از شما داشته باشم.
استاد با همان پوزخند گفت:
لابد برای آنکه گزارش خود را برای گزینش دانشگاه کامل تر کنید!
سید بدون توجه به کنایه استاد، ادامه داد:
برای آنکه عدالت را در سهمیه حضور رزمندگان در دانشگاه ثابت نمایم.
استاد با همان حالت گفت:
بفرمایید!
سید: شما چند سال سن دارید؟
استاد: 40 سال!
سید: یعنی در زمان شروع جنگ 19 یا 20 ساله بودید؟
استاد با تکان دادن سر حرف سید را تأیید کرد.
و سید ادامه داد: آن موقع که اکثر هم سن و سال های شما به جبهه می رفتند، شما چه کردید؟!
استاد که ظاهراً پی به منظور سید برده بود، دیگر در صورتش آن لبخند تمسخرآمیز دیده نمی شد، بلکه برعکس با گره ای در ابروانش گفت:
مبارزه با دشمن، تنها حضور در جبهه و جنگ فیزیکی نیست بلکه اگر امثال من به تحصیل علم نمی پرداختند، خرابی های زمان جنگ را چه کسی می بایست بسازد؟! من در جبهه دیگر به خدمت پرداختم و آن هم تحصیل علم برای ساختن ایرانی آباد بود. همان ایرانی که باورهای امثال شما آن را به خرابه ای تبدیل کرد!
سرفه های سید شدیدتر شده بود، و قاطعیت نهفته در صدایش نیز بیشتر. او با همان حالت گفت:
اگر کشور به دست متجاوزین می افتاد باز هم شما از عملتان در جهت خدمت به متجاوزین استفاده می کردید؟!
بگذریم... درزمانی که دانشگاه ها برای انقلاب فرهنگی تعطیل بود، شما چه می کردید؟!
استاد که کاملاً برافروخته شده بود، گفت:
ظاهراً قصد بازجویی دارید! خب معلوم است! تا زمان بازگشایی دانشگاه ها به مطالعه و قوی سازی بنیه علمی ام مشغول بودم در ثانی من از جنگ و خرابی متنفرم و حاضر نیستم در خرابی و کشتار انسانهای بی گناه مشارکت کنم!
سید پاسخ داد:
این جنگ ناخواسته به ما تحمیل شد و آن انسانهای بی گناه شما سربازان متجاوزی بودند که دستشان به خون نوامیس این مردم آغشته شده بود!
سرفه اجازه ادامه صحبت را از سید گرفت و استاد که منتظر چنین فرصتی بود، گفت:
حرف من و سایر دانشجویان این است که اگر کسانی در آن زمان بنا به هر دلیلی به جبهه رفته اند، اکنون حق ندارند به حقوق حقه ما تجاوز کنند! سهمیه و امتیازهای مختلفی که به این افراد داده می شود حقوق ما را ضایع می کند! آیا این عدالت است؟!
صدای کف زدن معدودی از دانشجویان، نشانه همفکری برخی با استاد بود.
سید که مقداری از شدت سرفه هایش کم شده بود، با همان آرامش همیشگی گفت:
آیا این عدالت است که افرادی جان و جوانی خود را در مقابل گلوله و تفنگ بگذرانند تا تعداد دیگری در آرامش و امنیت به مدارج علمی و اقتصادی برسند؟!
آیا این عدالت است که آنها سینه های خود را برای رشد و تعالی ما سپر کنند و ما اکنون قدر شناس آن سینه های زخمی نباشیم؟ آیا این عدالت است...؟
استاد با عصبانیت به میان حرفهای سید پرید و گفت:
می خواستند نروند! مگر ما به آنها گفتیم بروند که حالا حقوق ما را مورد تعرض قرار می دهند؟! می خواستند مثل دیگران عاقب اندیش باشند! در ثانی مگر ما ارتش نداشتیم که این آقایان کاسه داغ تر از آش شدند؟!
استاد کاملاً اختیار خود را از دست داده بود، و در مقابل، سید با همان چهره آرام همیشگی پاسخ داد:
وضعیت ارتش در آن زمان را که همه می دانند، در ثانی کجای دنیا سراغ دارید که ارتش کشوری بدون پشتوانه مردمی توانسته باشد دفع تجاوز کند؟ از همه اینها گذشته، غیرت ملی گرایی کجا رفته؟!
استاد با خشمی نهفته در صدایش، ادامه صحبت سید را قطع کرد و گفت:
نمی خواهد وقت کلاس را با دفاعیات بی منطق بگیری...
برای اولین بار، شاهد بلند شدن صدای سید شدیم. او با همان قاطعیت نهفته در صدایش، اجازه نداد تا استاد مانع از ادامه حرفهایش شود و گفت:
در همه دنیا ارزش، احترام، و امتیازات خاصی به سربازان از جنگ برگشته می دهند. حتی در همین کشور کمونیستی شوروی سابق، کسانی که در جنگ شرکت داشته اند از امتیازات ویژه ای برخوردارند.حتی در اتوبوس و مترو سوار شدن.
من نمی گویم رزمندگان ما هم برای اینگونه امتیازات به جنگ رفته اند اما حس قدر شناسی ما کجا رفته است؟!
فضای کلاس را سکوت معنا داری احاطه کرده بود و تنها صدای قاطع سید بود که این سکوت را می شکست.
سید ادامه داد:
آنقدر از ظلم و بی عدالتی در خصوص اندک سهمیه دانشگاه گفتید که برخی از همین رزمنده ها این امر برایشان مشتبه شد که نکند خدای ناکرده آنها در این ظلم سهیم شوند و خیلی از آنها بدون استفاده از سهمیه در کنکور شرکت می کنند و عملاً سهمیه بیست درصدی به دو درصد تقلیل یافته است...!
استاد که ادامه صحبتهای سید را محکوم شدن خود می دانست، با لحنی که بوی شکست از آن به مشام می رسید، گفت:
برای صحبتهای شما جواب دارم ولی بحث به درازا کشیده و وقت کلاس گرفته می شود. با این حال حرف من پایین آمدن بنیه علمی دانشگاه ها با استفاده از چنین سهمیه هایی است.
سید در پاسخ گفت:
دل نگرانی شما کاملاً به حق است...
در اینجا باز هم همان لبخند تمسخرآمیز بر گوشه لبان استاد نقش بست.
سید ادامه داد: ولی چرا این نگرانی شما متوجه قهرمانان ورزشی نمی شود که بدون کنکور در دانشگاه ها شرکت می کنند؟!
آن رزمنده که از جانش گذشته و در بدترین شرایط،سینه خود را سپر گلوله ها کرده است، اکنون باید برای ورود به دانشگاه در کنکور شرکت کند و حداقل، حد نصاب نمرات را کسب کند ولی آن ورزشکاری که در بهترین شرایط، با بهترین تغذیه و گرفتن حقوق های آنچنانی توانسته در رشته ای به موفقیت برسد، باید بدون کنکور وارد دانشگاه شود؟!
شما اگر راست می گویید و عدالت را که تدریس می کنید قبول دارید، باید به آنان معترض شوید که بدون کنکور به دانشگاه راه می یابند نه آنانی که حد نصاب علمی را در کنکور کسب کرده اند! از کدام عدالت حرف می زنید؟! عدالت شما همانی است که فلان بازیکن فوتبال را برای گل زدن به تیم دیگر، قهرمان ملی معرفی می کنید و از خدمت سربازی معاف؟!
عدالت شما این است که همان عاشقان از جان گذشته، اکنون برای تأمین هزینه های زندگی، با تنی مجروح به کارگری بپردازند؟! عدالت شما بهرمندی از خون شهدا است که اکنون در امنیتی که آنان برایتان ایجاد کرده اند، بیایید از عدالت حرف بزنید؟!
عدالت فرق شکافته علی (ع) است، همانی که شهید عدل خود شد! عدالت...
استاد با عصبانیت مانع از ادامه صحبتهای سید شد و گفت:
برای امروز کافی است و بهتر است که وقت کلاس را با این حرفها نگیریم.
نجواهای جسته گریخته به تدریج تبدیل به همهمه ای فراگیر شد که خواهان ادامه صحبتهای سید بودند.
کلاس از کنترل استاد خارج شده بود و سرفه های سید نیز شدت گرفته بود. چهره سید به سیاهی می زد و تنفس برایش سخت شده بود.
اکنون که به نوشته روی دسته گلی که به جای سید به صندلی تکیه داده است می نگرم. هنوز نفهمیده ام که چرا سید به هیچکس نگفت ریه اش را تسلیم معشوق نموده است.
هنوز درک نکرده ام که چرا سید راضی نبود تا کسی بداند او جوانی اش را بخاطر آسایش، آرامش و پیشرفت همین استاد در جبهه ها گذرانده است...
مدت حضور سید در دانشگاه کوتاه بود، ولی خیلی ها ابر مردان رزمنده را با منش و کردار علی وار سید شناختند. سیدی که حتی زخم زبانهای دیگران که او را سرطانی و مبتلا به سل و بیماریهای واگیردار معرفی می کردند، نتوانست معامله او را با معشوق عالم هستی برملا کند.
چشمهایم هنوز مست نوشته روی دسته گل است:
جانباز شهید سید...
-----------
نویسندهک ابوالفضل درخشنده
- ۹۰/۰۴/۲۸