نامهای که آقا معلم را در روز معلم منقلب کرد (داستان3)
|
چهارشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۰، ۰۹:۵۸ ق.ظ |
۳۵ نظر
داستان/
نامهای که آقا معلم را در روز معلم منقلب کرد
خبرگزاری فارس: انگار مطلب مهمی در کاغذ نوشته شده بود چرا که یکدفعه حال آقامعلم یکجوری شد؛ قطرات اشکی را که دور چشمانش حلقه بسته بود، پاک کرد و بدون اینکه حرفی بزند، از کلاس خارج شد...
به گزارش خبرنگار اجتماعی باشگاه خبری فارس «توانا»، نزدیکیهای روز معلم که میشد، شوق و هراسی در دلها به جریان میافتاد؛ شوق از این جهت که روز معلم، آقامعلم سخت نمیگرفت و درس نمیپرسید، بیشتر لحظات به شادی میگذشت، بچهها شیرینی میخوردند و به معلمشان کادو میدادند اما هراس، هراس از اینکه نکند هدیهای که برای روز معلم آوردهاند، از دیگر بچههای کلاس کمتر باشد و خجالت بکشند.
روز معلم که میرسید، بچه نمیدانستند چرا همان معلمی که تا آن روز، به چشمانشان نگاه میکرد و از عمق جان با آنها سخن میگفت، نمیتوانست زیاد به چشمان دانشآموزان خیره شود.
روز معلم که میرسید برخی بچهها دوست داشتند هدایای خود را جلوی چشم دیگر دانشآموزان به آقامعلم بدهند و عدهای دیگر هم سعی میکردند در راهروی مدرسه یا دفتر، جایی که جز خدا و معلم کسی از هدیهشان خبردار نشود، به معلم ابراز علاقه کنند.
اما شاید شیرینترین لحظات دانشآموزان زمانی بود که معلم میخواست هدایا را جلوی شاگردانش باز کند؛ راستش اکثر معلمها کادوها را جلوی دانشآموزان باز نمیکردند شاید نگران شرمندگی دانشآموزانی بودند که هدیهای تهیه نکردند یا هدیهشان از لحاظ مادی کمارزش بود و دوست نداشتند هیچ دانشآموزی به خاطر هدیه روز معلم خجالت بکشد.
ولی اصرار و کنجکاوی دانشآموزان باعث میشد که آقامعلم برای شادی دل شاگردانش هم که شده کادو را در کلاس جلوی دیگران باز کند.
* «آآآقا اجازززه آخه امممروز . . .»
آقای معلم در حال باز کردن هدایا و تشکر از دانشآموزان بود که محمدعلی محمدی دانشآموز سوم ابتدایی مدرسه نفسزنان درِ کلاس را زد؛ آقای معلم هم با اینکه آن روز خیلی مهربانتر از روزهای قبل بود برای اینکه کلاس از دستش خارج نشود، به محمدعلی گفت: «نمیدانی نباید دیر سر کلاس برسی برو از آقای ناظم نامه بگیر!».
محمدعلی هم که زبانش لکنت داشت، جواب داد: «آآآقا اجازززه آخه امممروز . . .».
آقای معلم خیلی آرام بود اما نخواست که بچهها روز معلم بینظم باشند، به همین دلیل گفت: «همان که گفتم. برو نامه را بگیر بعدش بیا سر کلاس».
* قطرات اشک چشمان آقامعلم
زنگ تفریح به پایان رسید اما آقامعلم و دانشآموزان هنوز سر کلاس بودند؛ آخر آقامعلم داشت از خاطرات دوران دانشآموزیاش و شیطنتهایی که داشت برای بچهها تعریف میکرد و آنقدر جالب بود که همه ماندن در کلاس را به بیرون رفتن ترجیح داده بودند.
هنوز چند دقیقهای از نواخته شدن زنگ پایان تفریح نگذشته بود که آقای ناظم جلوی در کلاس آمد و کاغذی را به آقامعلم داد؛ آقامعلم در حالی که به متن کاغذ نگاه می کرد، به پشت میزش برگشت.
انگار مطلب مهمی در کاغذ نوشته شد بود چرا که یکدفعه حال آقامعلم یکجوری شد؛ قطرات اشکی را که دور چشمانش حلقه بسته بود، پاک کرد و بدون اینکه حرفی بزند، از کلاس خارج شد.
با رفتن آقای معلم از کلاس، همهمهای در کلاس شروع شد.
*20 سال بعد
این روزها آقای معلم بازنشسته شده و در خانه مشغول نوشتن کتاب است؛ آنقدر گرم نوشتن است که تا دقایقی متوجه زنگ در نمیشود اما کسی که پشت در است، منتظر میماند.
آقامعلم کمردرد دارد و به همین دلیل، کمی طول میکشد تا در را باز کند و آنسوی در، چشمش به مردی جوان میافتد که در حالی که دستهگلی به همراه دارد، به او سلام میکند.
آن جوان خودش را معرفی میکند؛ او همان محمدعلی است؛ در همان مدرسه کودکی خود، معلم شده است و هنوز که هنوز است معلمش را آقامعلم صدا میزند.
آقامعلم آن روز صندوقچهای را که به گفته خودش بهترین خاطرات زندگیاش در آن بود، باز کرد و برگهای را به محمدعلی نشان داد روی برگه نوشته بود:
«آقامعلم، من شما را خیلی دوست دارم. راستش رویم نمیشد جلوی بقیه بچهها این نامه را به شما بدهم. ترسیدم دوستانم مرا مسخره کنند. آقامعلم شما اگر نبودید من بیسواد بودم. من میخواهم مثل شما معلم شوم، پس کاری کنید که من معلم بشوم؛ آنوقت روزی که معلم شدم، میآیم و به شما میگویم که هدیه من به شما، این است که مثل شما معلم شدم و راهتان را ادامه دادم. آقامعلم پدرم مریض است برایش دعا کنید. دوستتان دارم، محمدعلی محمدی».
محمدعلی به سرعت دست آقامعلم را بوسید و خودش را در آغوشش افکند؛ آقامعلم لبخندی زد و گفت: «محمدعلی من به وعدهام عمل کردم و تو معلم شدی».
محمدعلی در پاسخ لبخند آقامعلم، با تبسمی گفت: «معلم شدم تا راهتان را ادامه دهم، این هم هدیه من برای شما».
حسن عبدالصمد
روز معلم که میرسید، بچه نمیدانستند چرا همان معلمی که تا آن روز، به چشمانشان نگاه میکرد و از عمق جان با آنها سخن میگفت، نمیتوانست زیاد به چشمان دانشآموزان خیره شود.
روز معلم که میرسید برخی بچهها دوست داشتند هدایای خود را جلوی چشم دیگر دانشآموزان به آقامعلم بدهند و عدهای دیگر هم سعی میکردند در راهروی مدرسه یا دفتر، جایی که جز خدا و معلم کسی از هدیهشان خبردار نشود، به معلم ابراز علاقه کنند.
اما شاید شیرینترین لحظات دانشآموزان زمانی بود که معلم میخواست هدایا را جلوی شاگردانش باز کند؛ راستش اکثر معلمها کادوها را جلوی دانشآموزان باز نمیکردند شاید نگران شرمندگی دانشآموزانی بودند که هدیهای تهیه نکردند یا هدیهشان از لحاظ مادی کمارزش بود و دوست نداشتند هیچ دانشآموزی به خاطر هدیه روز معلم خجالت بکشد.
ولی اصرار و کنجکاوی دانشآموزان باعث میشد که آقامعلم برای شادی دل شاگردانش هم که شده کادو را در کلاس جلوی دیگران باز کند.
* «آآآقا اجازززه آخه امممروز . . .»
آقای معلم در حال باز کردن هدایا و تشکر از دانشآموزان بود که محمدعلی محمدی دانشآموز سوم ابتدایی مدرسه نفسزنان درِ کلاس را زد؛ آقای معلم هم با اینکه آن روز خیلی مهربانتر از روزهای قبل بود برای اینکه کلاس از دستش خارج نشود، به محمدعلی گفت: «نمیدانی نباید دیر سر کلاس برسی برو از آقای ناظم نامه بگیر!».
محمدعلی هم که زبانش لکنت داشت، جواب داد: «آآآقا اجازززه آخه امممروز . . .».
آقای معلم خیلی آرام بود اما نخواست که بچهها روز معلم بینظم باشند، به همین دلیل گفت: «همان که گفتم. برو نامه را بگیر بعدش بیا سر کلاس».
* قطرات اشک چشمان آقامعلم
زنگ تفریح به پایان رسید اما آقامعلم و دانشآموزان هنوز سر کلاس بودند؛ آخر آقامعلم داشت از خاطرات دوران دانشآموزیاش و شیطنتهایی که داشت برای بچهها تعریف میکرد و آنقدر جالب بود که همه ماندن در کلاس را به بیرون رفتن ترجیح داده بودند.
هنوز چند دقیقهای از نواخته شدن زنگ پایان تفریح نگذشته بود که آقای ناظم جلوی در کلاس آمد و کاغذی را به آقامعلم داد؛ آقامعلم در حالی که به متن کاغذ نگاه می کرد، به پشت میزش برگشت.
انگار مطلب مهمی در کاغذ نوشته شد بود چرا که یکدفعه حال آقامعلم یکجوری شد؛ قطرات اشکی را که دور چشمانش حلقه بسته بود، پاک کرد و بدون اینکه حرفی بزند، از کلاس خارج شد.
با رفتن آقای معلم از کلاس، همهمهای در کلاس شروع شد.
*20 سال بعد
این روزها آقای معلم بازنشسته شده و در خانه مشغول نوشتن کتاب است؛ آنقدر گرم نوشتن است که تا دقایقی متوجه زنگ در نمیشود اما کسی که پشت در است، منتظر میماند.
آقامعلم کمردرد دارد و به همین دلیل، کمی طول میکشد تا در را باز کند و آنسوی در، چشمش به مردی جوان میافتد که در حالی که دستهگلی به همراه دارد، به او سلام میکند.
آن جوان خودش را معرفی میکند؛ او همان محمدعلی است؛ در همان مدرسه کودکی خود، معلم شده است و هنوز که هنوز است معلمش را آقامعلم صدا میزند.
آقامعلم آن روز صندوقچهای را که به گفته خودش بهترین خاطرات زندگیاش در آن بود، باز کرد و برگهای را به محمدعلی نشان داد روی برگه نوشته بود:
«آقامعلم، من شما را خیلی دوست دارم. راستش رویم نمیشد جلوی بقیه بچهها این نامه را به شما بدهم. ترسیدم دوستانم مرا مسخره کنند. آقامعلم شما اگر نبودید من بیسواد بودم. من میخواهم مثل شما معلم شوم، پس کاری کنید که من معلم بشوم؛ آنوقت روزی که معلم شدم، میآیم و به شما میگویم که هدیه من به شما، این است که مثل شما معلم شدم و راهتان را ادامه دادم. آقامعلم پدرم مریض است برایش دعا کنید. دوستتان دارم، محمدعلی محمدی».
محمدعلی به سرعت دست آقامعلم را بوسید و خودش را در آغوشش افکند؛ آقامعلم لبخندی زد و گفت: «محمدعلی من به وعدهام عمل کردم و تو معلم شدی».
محمدعلی در پاسخ لبخند آقامعلم، با تبسمی گفت: «معلم شدم تا راهتان را ادامه دهم، این هم هدیه من برای شما».
حسن عبدالصمد
این مطلب حقیر در خبرگزاری فارس،تابناک.الف.مشرق.جهان.رجانیوز کار شده است
- ۹۰/۰۳/۱۸