داشتم میرفتم عروسی.../تکرار
داشتم میرفتم عروسی...
امروز عروسی پسر برادرم است و من محیای حضور در عروسی. لباسهایی را که از قبل خریده بودم می پوشم و قصد رفتن به آن طرف خیابان می کنم... ماشینی با سرعت به سمتم می آید.صدای مهیبی میشنوم….
نمی دانم چرا این بار سر از مترو در آوردم! با خودم می گویم خب با مترو بروم عروسی چه اشکالی دارد؟! روی صندلی های ایستگاه نشسته ام تا قطار بیاید ولی کمتر افرادی روی صندلی های ایستگاه می نشینند ! برایم سؤال بود که چرا این افراد روی صندلی های ایستگاه که خالی هستند نمی نشینند ولی وقتی درب قطار باز می شود به سرعت و با ولعی خاص روی صندلی ها می نشینند؟! مگر این صندلی ها چه خاصیتی دارند که اینقدر مردم حرص می زنند؟! راستش خودم هم جزء همین افراد بودم ! با باز شدن درب قطار به طرفین روی صندلی نشستم و طوری به ایستاده ها القا کردم که من پیروز شدم و شما بچه شهرستانیها براتون زوده سر بچه تهروینها رو کلاه بزارید! این احساس غرور دوامی نداشت! پیرمردی جلوی من ایستاد بود. خسته بود و می خواستم جایم را به او بدهم ولی با خودم گفتم من خسته ترم و در ضمن این قدیمیها روغن حیوانی خوردن ولی ما جوانها شیر خشک! پس حتما اون طاقتش از من بیشتره! بزار وایسه! سربازی که کنارم نشسته بود بلند شد و جایش را به پیرمرد داد تا بلکه من که روبروی پیرمرد بودم خجالت بکشم ولی من سرافراز و سربلند سرم را بالا نگه داشتم و خجالت نکشیدم!
از فال فروش ها به شدت بدم می آمد ولی نمی دانم چرا از دختر بچه ای که فال می فروخت فالی خریدم، حوصله ندارم فال را باز کنم می گذارم برای بعد..
دوست داشتم بیشتر در مترو باشم چون نشستن پشت ماشین پنجاه میلیونیم خسته ام کرده بود. در این افکارم بودم که بلندگوی قطار گفت: مسافرین محترم ایستگاه پایانی می باشد. لطفاً قطار را ترک نمایید! مثل اینکه در ایستگاه حرم مطهر (بهشت زهرا) همه باید از قطار پیاده می شدند و اگر کسی از این قطار زندگی پیاده نشود به اجبار پیاده اش می کنند. وقتی از مترو بیرون آمدم صدای گل فروش ها را می شنیدم که از مردم می خواستند برای شادی امواتشان گلی بخرند تا امواتشان خوشحال شوند و عذابشان کمتر باشد!
کمی جلوتر رفتم. صدای لا اله الا الله را شنیدم. جنازه ای را تشیع می کردند. چهار نفر زیر جنازه را گرفته بودند. دلم برای آن مرده سوخت و من هم رفتم زیر جنازه را گرفتم. جنازه را به غسالخانه بردند و من ناخودآگاه به آنجا رفتم. مرده را که شخص جوانی بود روی سنگ غسالخانه انداختند و شروع کردند به شستنش.
بدن حس نداشت و محکم به این طرف و آن طرف پرت می شد. صدای شکستن استخوانهایش آزارم می داد. از صورتش خون می آمد. شستنش تمام شد. فردی آمد و همه افرادی را که داخل غسالخانه بودند بیرون کرد ولی به من چیزی نگفت. ترسیدم !به سرعت سمت در دویدم تا در را قفل نکند ولی صدایم را نمی شنید. مثل این که گوشهایش خیلی سنگین بود ولی کور نبود! از جنازه می ترسیدم. از شیشه غسالخانه آن مرده را دیدم. شک کردم. ولی دیگر کاری ازدستم بر نمی آمد چون آن جنازه خودم بودم. با خودم گفتم ای کاش زندگی بدون گناهی داشتم ولی حیف که دیگرحسرت خوردن فایده ای ندارد. ای کاش قبل از مرگم یکبار به غسالخانه می آمدم. یک درصد هم احتمال نمی دادم در جوانی بمیرم! چه آرزوهای بیهوده ای داشتم که اصلاً به دردم نخورد! ای کاش می دانستم که روزانه صدها جوان بدون هیچ بیماری قبلی به طور اتفاقی از دنیا می روند و خوش به حال جوانان با ایمان.... شاید شمایی که داری این داستان را می خوانی نفر بعدی باشی...!
از دنیا هیچ چیز ندارم. فقط آن فالی که روحم از فال فروش گرفت، بگذار بازش کنم ببینم چه نوشته:
عمر بگذشت به بی حاصلی وبوالهوسی ای پسر جام میم ده که به پیری برسی
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن حیف باشد چوتو مرغی که اسیر قفسی
والان چند روزی است که کسی بر سر قبرم نمی آید و قبرم هر شب 5 فریاد می زند.1
من خانه تنهایی هستم با خودتان مونس بیاورید. یعنی نماز شب.
من خانه تاریکی هستم با خودتان چراغ بیاورید. یعنیتلاوت قرآن.
من خانه خاکی هستم با خودتان فرش بیاورید. یعنی عمل صالح.
من خانه گزندگان هستم با خودتان پادزهر بیاورید. یعنی صدقه.
من خانه فقرم هستم با خودتان گنج بیاورید. یعنی کلمه لا اله الا الله- محمدً رسول الله- علیً ولی الله
- ۹۰/۱۱/۲۹