این داستان واقعیست
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
(زیر۱۵سال ممنوع)
هوای شرجی و تفتیده شهر غریب، آخرین نفس های خود را می کشید و می رفت تا جای خود را به هوای لطیف زمستانی بدهد . آبان هم رو به پایان بود و حالا من دقیقا یک سال از خدمتم می گذشت . روز پنج شنبه ای بود که مرخصی درون شهری گرفتم و از پادگان بیرون آمدم .
... از سینما که بیرون آمدم، به یاد یکی از دوستانم افتادم که خیلی اصرار داشت که حتما توی این شهر غریب، یک بار هم که شده به خانه اش بروم . راه خانه او را در پیش گرفتم . وقتی که به خانه رسیدم، در زدم; چند دقیقه بعد خانمی پشت در آمدو گفت که برادرش در خانه نیست و چند ساعت دیگر می آید . چند قدم به عقب برداشتم که خداحافظی کنم و بروم که او با لحنی شیطانی گفت: طولی نمی کشد; ممکن است بیاید . بفرمایید داخل استراحت کنید تا او بیاید .
در جدالی سخت، مغلوب شیطان شدم و به داخل خانه رفتم . مرا به سمت مهمان خانه راهنمایی کرد و طوی نکشید که باهندوانه و تنقلات پذیرایی شروع شد . حرکاتش عجیب و غریب بود . او آستین کوتاه پوشیده بود و انواع و اقسام طلاها به دستانش آویزان بود . تپش قلبم آن تپش همیشگی نبود و مانند پیستونی سرعت داشت . در کشاکش جنجال بین وجدان و شیطان، وجدانم می گفت: مگر نمی دانی که ورود در جایی که مورد اتهام قرار می گیری، ممنوع است! چگونه وارد خانه ای شدی که فط تو و یک دختر نامحرم درون خانه اید .
اما شیطان اشاره می کرد، نگاه به جمال دختر کن! ضبط صوت بالای سر توست و انواع مختلف نوارها هم در کنارش وجود دارد; روشنش کن و شادباش!
وضعیت ظاهری دختر با آن ناز و کرشمه اش، بر آتش این جنجال می افزود .
او که دو، سه متری از من فاصله داشت، انواع و اقسام سؤالات را از من می پرسید و می خواست نقشه اش را آرام آرام پیاده کند .
با این اوضاع و احوال شیطان می خواست که تمام وجودم را تسخیر کند و سکان کشتی هوا و هوس درونم را به دست بگیرد .
نگاهم ناخودآگاه به سمت دیوار طرف قبله چرخید و خانه کعبه با آن همه زیبایی هایش، تمامی زیبایی های ظاهری درون آن خانه را در نظرم هیچ کرد . این جا بود که شیطان از پیشروی باز ایستاد و وجدان رمقی تازه گرفت .
وجدان، درون دلم بانگ زد که آیا می خواهی فردا در روز تولد مولایت، دامنت آلوده باشد و عید را با دامنی آلوده جشن بگیری! آیا می خواهی فردا، مولایت شیطان باشد . مگر فردا نمی خواستی به خاطر 13 رجب، بادوستانت روزه مستحبی بگیری ... پس چی شد!
نگاهی به نایلونی که کنارم گذاشته بودم، کردم . از روی نایلون، خوراکی هایی که برای سحری فردا گرفته بودم، مشخص بود .
وجدان دوباره چنین آهنگی سرداد: تو که می خواهی فردا روزه بگیری، الان توی این محل گناه چه کار می کنی؟
این جا بود که وجدان به قله پیروزی نزدیک شده بود و هوس را از قله دور می کرد .
چون برق از جا بلند شدم و بهانه گرفتم که من باید بروم; اگر سروقت نروم، اضافه خدمت می خورم .
او با چشمانی متعجب گفت: شب پیش ما می ماندید ... نان و پنیری پیدا می شود که با هم بخوریم . دیگر تحمل نداشتم . از خانه بیرون آمدم و به حیاط که رسیدم، او پشت سر من حرکت می کرد و هنوز هم می گفت می ماندید یا لااقل شام را می خوردید و بعد می رفتید . دم در که رسیدم، در قفل بود; اما از خوش شانسی کلید روی در جا مانده بود . در را باز کردم، آخرین نیرنگ ها و نگاه های شیطانی اش را روانه من کرده بود; اما من از دامش جهدیم و از خانه بیرون آمدم و به طرف پادگان قدم برداشتم .
وجدان پرچم پیروزی اش را بر قله وجودم به اهتزاز در آورده و چنان خوشحالی به من دست داد که هنوز هم شیرینی اش را در وجودم احساس می کنم .
×××
حال می اندیشم که اگر آن عکس کعبه نبود و یا فردای آن روز، میلاد امیرالمؤمنین (ع) نبود، نمی دانم چه بلایی به سرم آمده بود; نه تنها دامنم آلوده شده بود، شاید حالا هم دانشجو نبودم و شاید اکنون دنبال پلیدی ها و هرزگی ها می بودم . این داستان واقعی، شاید برای دیگران اهمیتی نداشته باشد، اما برای این حقیر، بزرگ ترین درس ها را به دنبال داشت و همیشه احساس می کنم که یوسف گونه از بند شیطان رهیدم . از شما خواهش می کنم که به جوانان بگویید که پاک ماندن و پاک زیستن در این عصر خیلی سخت است; اما اگر توکل به خدا و توسل به ائمه اطهار (س) داشته باشند و برای خود مثلثی از توکل وا عتماد به نفس داشته باشند، این امر برای آن ها سهل خواهد بود .
از خدا می خواهم که تمام جوانان را از ورود به مکان های پاک و آلوده و مکان هایی که مورد اتهام قرار می گیرند، حفظ فرماید .
یکی از نامه های رسیده به سایت پرسمان/گمنام
- ۹۰/۰۶/۳۱