با خدا نسبتی دارید !
با خدا نسبتی دارید !
یکی از بستگان خدا : شب کریسمس بود و هوا سرد و برفی . پسرک در حالی که پاهای برهنه اش را روی برف جابه جا می کرد تا شاید سرمای برفهای کف پیاده رو کمتر آزارش بدهد ، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه به داخل نگاه می کرد . در نگاهش چیزی موج می زد ، انگاری که با نگاهش نداشته هایش رو از خدا طلب می کرد ، انگاری با چشم هاش آرزو می کرد .
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت کمی مکث کرد و نگاهش به پسرک محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه چند دقیقه بعد در حالی که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد . آهای آقا پسر ! پسرک برگشت و به سمت خانم رفت . چشمانش برق می زد وقتی آن خانم کفش ها رو به او داد . پسرک با چشم های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید :
ـ شما خدا هستید؟
ـ نه پسرم ، من تنها یکی از بندگان خدا هستم
ـ آهان می دانستم که با خدا نسبتی دارید !
- ۸۹/۰۶/۱۲