داستان/ لباس عروس نذری!
داستانی که این روزها کمتر شنیده میشود:
لباس عروس نذری!
خیلی آرزوی داشتم که شب عروسیم باشکوه و بیادماندنی باشد برای همین برنامه و لیست هزینههای احتمالی رو3 ماه قبل روی کاغذ نوشتم.
خیلی تلاش کردیم تا روز عروسیمان مصادف با روز تولد حضرت زهرا و روز زن باشد، بالاخره بعد از کلی پیگیری توانستیم یک سالنی را رزرو کنیم.
دو روز قبل از عروسی برای خرید لباس عروس به بازار میروم و لباسی زیبا را برای خود انتخاب میکنم. هنگام خرید لباس عروس، یک زن و شوهری وارد مغازه میشوند و لباس عروس کرایهای میخواهند، وقتی مغازه دار میگوید لباس کرایهای زیر 200 هزار تومان ندارد، شوهر آن زن با خجالت سرش را پایین میاندازد و همسرش در حالی که زیر لب به شوهرش میگفت "اشکالی نداره بالاخره پیدا میشه" از مغازه خارج شدند.
دلم برایشان میسوزد؛ از مغازه خارج میشوم و خودم را به آن زن و شوهر میرسانم. به آن خانم میگویم اگر مشکلی دارید شاید ما بتونیم کمکتون کنیم. آن زن در جواب میگوید: "خیلی ممنون، نه نیازی نیست، خدا بزرگه، دو روز دیگه عروسیمونه فقط دعا کن مجلسمون خوب برگزار بشه".
من هم به او میگویم "چه جالب! عروسی من هم همون روزه.انشالله همه چیز درست میشه". بالاخره به اصرار شماره ام را به او میدهم تا به من زنگ بزند و خودم هم شماره اش را میگیرم.
در نهایت روز عروسی فرا میرسد تمام شب از استرس فردا، بیدار بودم و مراسم عروسی را تصور میکردم. از ذوق همان شب لباس عروسم را میپوشم و چند قدم راه میروم تا روز عروسی خدا نکرده از پله های سالن به پایین نیفتم!
در حال قدم زدن بودم که ناگهان یاد آن زن و شوهری افتادم که در مغازه نتوانستند لباس عروس کرایه کنند. با خودم گفتم ای کاش او هم مشکلش حل میشد، برایش از ته دل دعا کردم. اما نمیدانم چرا باز هم یک عذاب وجدانی مرا همراهی میکرد.
برای رهایی از عذاب وجدان با خودم گفتم "اگر هم بخواهم فردا به او پول بدهم تا لباس کرایه کنند که وقت نمیشود! او هم فردا روز عروسیش است و درگیر آرایشگاه و.."
اما باز هم ذهنم درگیر بود. به سمت قرآن میروم و قرآن را باز میکنم. این آیه میآید (( لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتّى تُنْفِقُوا مِمّا تُحِبُّونَ وَما تُنْفِقُوا مِنْ شَىْءٍ فَإِنَّ اللّهَ بِهِ عَلِیمٌ))ترجمه: هرگز به نیکی دست نیابید مگر اینکه از انچه دوست دارید انفاق کنید و هر چه انفاق کنید قطعاً خدا از آن آگاه است.
دستم میلرزد.به فکر فرو میروم... نگاهی به لباسم میاندازم...
لحظاتی بعد تلفن را بر میدارم و به همسرم زنگ میزنم و موضوع را به او میگویم. او هم میگوید لباس دست دوم خواهرت را رایگان به آن عروس بده. من در جواب میگویم: "باشه. ولی اگر اجازه بدید میخوام لباس نوی خودم را به اون عروس بدم".
شوهرم پشت تلفن با تعجب میگوید: "چی!! میدونی چی میگی؟کلی گشتیم تا اون رو انتخاب کردیم! 1 ملیون تومن پول اون لباس رو دادیم! اصلا خودت چی میخوای بپوشی؟
من هم با آرامش میگویم: "خب لباس دست دوم خواهرم رو..."
بالاخره شوهرم راضی میشود و یک ساعت بعد ساعت 11 شب به در خانه زوج جوان میرویم و به عنوان نذر آن لباس را به او هدیه میدهیم.
روز عروسی:
احساس خیلی خوبی دارم.مراسم بسیار خوبی برگزار شده است. همه چیز خوب پیش میرود. حتی بیش از حد تصورم.
احساس میکنم در روز مادر تواستم لبخند رضایتی بر لبان "مادر خوبی ها" قرار دهم.
جانم زهرا(ص)
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
این داستان را دقیقا سال گذشته در همین روز نوشته بودم که خواندش در این ایام مناسبت دارد
- ۲۳ فروردين ۹۳ ، ۰۹:۲۷